-پارت دو قمار باز: شرط ها: ۵لایک ۵کامنت
اریک به ساعت نگاه کرد.ساعت ۸صبح بود دل تویه دلش نبود تا زودتر اون پسر رو ببینه به طبقه پایین رفت تا صبحونشو بخوره بعد صبحونه در حال آماده کردن اتاقی بود که برای لوکاس آماده کرده بود.
حدودای ساعت ۹:۴۵صبح از خونه رفت بیرون.وقتی رسید یه خونه اون مرد قمار باز نگاهی به جلوش انداخت یه خونه قدیمی.زنگ در رو زد.مرد قمار باز جلوش ظاهر شد.مرد از شدت استرس تو خودش پیچید و به پای اریک افتاد و التماسش کرد که این کار رو نکنه.اریک بی رحم تر از این بود که با این چیزا دلش به رحم بیاد مرد رو کنار زد رفت داخل خونه.لوکاس تازه آماده شده شدهبود که بره دانشگاه با دیدن مرد تو چهار چوب در اتاقش ترسید و فکر کرد یکی از طلبکارهای پدرشه که باز میخواد کتکش بزنن و محلت بعدی دادن پولشونو بگن.
اریک با لبخند ترسناکی به سرتا پای لوکاس نگاه کرد و گفت:پدرت رو خوب چیزی قمار زده.
و بعد رو به بادیگارداش گفت:همراهیش کنید.
با چهره آیی ترسناک رفت.
لوکاس از ترس زبونش بند اومده بود.
که اروم گفت : ش... شما کی هستید؟... ا.. از... جون.. من چی میخواید؟
اریک با لبخند ترسناک به سمت لوکاس برگشت گفت:مالکت.
که یهو اخماش توهم رفت گفت:البته منظورم خودم بود...چرا معطل میکنید ببریدش توی ماشین!زود!
بادیگاردا دستای لوکاسو گرفتن بردنش توی ماشین
اریک وارد ماشین شد گفت:راه بیوفت
لوکاس اروم اروم اشک میریخت و بی صدا گریه میکرد که اریک متوجهش شد و دستشو گذاشت زیر چونه ی اریک و سرشو به طرف خودش برگردوند و گفت:چرا گریه میکنی؟
لوکاس حرفی برای گفتن نداشت چونکه ازون مرد میترسید
که اریک عصبی لب زد:چرا گریه میکنی؟ها؟
لوکاس اشکای بیشتری میریخت و گریش شدت گرفت و با چونه ای لرزان و صدای بغضالود گفت:من حتی اسمتونم نمیدونم...
نمیدونم چرا منو گرفتید و از جونم چی میخواید
ولم کنید لطفا
اریک پوزخندی زد و گفت:من ازین به بعد اربابتم جز چشم چیز دیگه ای نباید بهم بگی! حتی باشه!
لوکاس سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
که اریک گفت: فهمیدی؟!
لوکاس اروم لب زد:ا..اره
حدودای ساعت ۹:۴۵صبح از خونه رفت بیرون.وقتی رسید یه خونه اون مرد قمار باز نگاهی به جلوش انداخت یه خونه قدیمی.زنگ در رو زد.مرد قمار باز جلوش ظاهر شد.مرد از شدت استرس تو خودش پیچید و به پای اریک افتاد و التماسش کرد که این کار رو نکنه.اریک بی رحم تر از این بود که با این چیزا دلش به رحم بیاد مرد رو کنار زد رفت داخل خونه.لوکاس تازه آماده شده شدهبود که بره دانشگاه با دیدن مرد تو چهار چوب در اتاقش ترسید و فکر کرد یکی از طلبکارهای پدرشه که باز میخواد کتکش بزنن و محلت بعدی دادن پولشونو بگن.
اریک با لبخند ترسناکی به سرتا پای لوکاس نگاه کرد و گفت:پدرت رو خوب چیزی قمار زده.
و بعد رو به بادیگارداش گفت:همراهیش کنید.
با چهره آیی ترسناک رفت.
لوکاس از ترس زبونش بند اومده بود.
که اروم گفت : ش... شما کی هستید؟... ا.. از... جون.. من چی میخواید؟
اریک با لبخند ترسناک به سمت لوکاس برگشت گفت:مالکت.
که یهو اخماش توهم رفت گفت:البته منظورم خودم بود...چرا معطل میکنید ببریدش توی ماشین!زود!
بادیگاردا دستای لوکاسو گرفتن بردنش توی ماشین
اریک وارد ماشین شد گفت:راه بیوفت
لوکاس اروم اروم اشک میریخت و بی صدا گریه میکرد که اریک متوجهش شد و دستشو گذاشت زیر چونه ی اریک و سرشو به طرف خودش برگردوند و گفت:چرا گریه میکنی؟
لوکاس حرفی برای گفتن نداشت چونکه ازون مرد میترسید
که اریک عصبی لب زد:چرا گریه میکنی؟ها؟
لوکاس اشکای بیشتری میریخت و گریش شدت گرفت و با چونه ای لرزان و صدای بغضالود گفت:من حتی اسمتونم نمیدونم...
نمیدونم چرا منو گرفتید و از جونم چی میخواید
ولم کنید لطفا
اریک پوزخندی زد و گفت:من ازین به بعد اربابتم جز چشم چیز دیگه ای نباید بهم بگی! حتی باشه!
لوکاس سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
که اریک گفت: فهمیدی؟!
لوکاس اروم لب زد:ا..اره
۱.۳k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.