خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۳۳
هردو پسر مشغول خوردن خوراکی هایی بودند که جی هیون خریده بود.
ناگهان آن جی دست از خوردن برداشت، و سر اش را پایین انداخت.
آن جی: ببخشید...
کیم دای هم دست از خوردن برداشت.
دای هیون: چرا؟
جی هیون: بخاطر رفتارم، واقعاً متاسفم...حتماً بخاطر رفتارم ناراحت شدی نه؟ اصلاً از عمد نبود، نمیخواستم اون طوری رفتار کنم. اصلاً دست خودم نبود، باور کن!
کیم دای: باشه، باشه آروم باش.
دو پسر به هم نگاه می کردن.
آن جی: ناراحت نشدی؟
دای هیون: نه...من فکر کردم تو ناراحت شدی.
یکدفعه جی هیون خنده اش گرفت.
کیم دای: چرا میخندی؟
آن جی: خب آخه من فکر کردم تو ناراحتی، تو هم فکر کردی من ناراحتم.
دای هیون تا این حرف را شنید لبخندی زد.
کیم دای: واقعاً عجیبه...
جی هیون: راستی...الان که دیگه تو همه چیز رو راجب من میدونی، بهتر نیست من هم یکم درباره تو بدونم؟
جی هیون درحالی به دای هیون مشتاقانه نگاه می کرد گفت، کیم دای هم به پسر نگاه کرد.
دای هیون: خب...فکر نمی کنم...
آن جی: ببین اگر دلت نمیخواد چیزی دربارهی خودت بگی من اصلاً اسرار نمی کنم، به هر هرکسی شاید دوست نداشته باشه که...
حرف پسر نصفه ماند.
کیم دای: نه، اتفاقا دوست دارم تو دربارم بیشتر بدونی!
جی هیون: پس چی؟
دای هیون: حس می کنم ممکن اگر من چیزی بگم نخوای دیگه باهام دوست باشی...
آن جی: نه، نه اصلاً! من آماده شنیدن هر چیزی هستم!
انگار پسرک کاملا مصمم بود، برای همین کیم دای اول کمی فکر کرد و بعد گفت.
دای هیون: خب راستش...
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
20:19
جی هیون آنقدر بلند، باند گریه می کرد که هرکس از بغل دو پسر می گذشت وحشت زده و نگران می شد!
در همین میان هم دای هیون هم تلاش می کرد تا پسر را آرام کند اما فایده نداشت.
کیم دای: جی...آروم باش، انقدر گریه نکن. بسه دیگه!
اما فایده نداشت، پسرک مثل ابری بهاری اشک میریخت.
جی هیون: وای تو چقدر سختی کشیدی!...
پسرک درحالی که همچنان گریه می کرد گفت و بعد، دای هیون را در آغوش گرفت.
پسر شوکه شده بود، این پسر چرا انقدر احساساتی عمل می کند؟!
کیم دای: بیخیال...
پسر این را گفت و بعد از بغل آن جی بیرون آمد، نگاهی به صورت جی هیون کرد.
چشمان و گونه های پسرک کامل خیس بود، و بینی اش کمی قرمز شدن بود.
قیافهی جی هیون واقعاً خنده دار شده بود، طوری که کیم دای نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
پسر یکدفعه شروع به خندیدن کرد.
جی هیون: به چی میخندی تو؟! من اینجا دارم بخاطر جنابعالی اشک میریزم و بعد تو به من می خندی؟
پسرک عصبانی شده بود.
دای هیون: خب قیافت خنده داره!
پسرک نگاه گیجی به کیم دای انداخت و بعد به سمت شیشه سوپرمارکت رفت تا خود را ببیند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
هردو پسر مشغول خوردن خوراکی هایی بودند که جی هیون خریده بود.
ناگهان آن جی دست از خوردن برداشت، و سر اش را پایین انداخت.
آن جی: ببخشید...
کیم دای هم دست از خوردن برداشت.
دای هیون: چرا؟
جی هیون: بخاطر رفتارم، واقعاً متاسفم...حتماً بخاطر رفتارم ناراحت شدی نه؟ اصلاً از عمد نبود، نمیخواستم اون طوری رفتار کنم. اصلاً دست خودم نبود، باور کن!
کیم دای: باشه، باشه آروم باش.
دو پسر به هم نگاه می کردن.
آن جی: ناراحت نشدی؟
دای هیون: نه...من فکر کردم تو ناراحت شدی.
یکدفعه جی هیون خنده اش گرفت.
کیم دای: چرا میخندی؟
آن جی: خب آخه من فکر کردم تو ناراحتی، تو هم فکر کردی من ناراحتم.
دای هیون تا این حرف را شنید لبخندی زد.
کیم دای: واقعاً عجیبه...
جی هیون: راستی...الان که دیگه تو همه چیز رو راجب من میدونی، بهتر نیست من هم یکم درباره تو بدونم؟
جی هیون درحالی به دای هیون مشتاقانه نگاه می کرد گفت، کیم دای هم به پسر نگاه کرد.
دای هیون: خب...فکر نمی کنم...
آن جی: ببین اگر دلت نمیخواد چیزی دربارهی خودت بگی من اصلاً اسرار نمی کنم، به هر هرکسی شاید دوست نداشته باشه که...
حرف پسر نصفه ماند.
کیم دای: نه، اتفاقا دوست دارم تو دربارم بیشتر بدونی!
جی هیون: پس چی؟
دای هیون: حس می کنم ممکن اگر من چیزی بگم نخوای دیگه باهام دوست باشی...
آن جی: نه، نه اصلاً! من آماده شنیدن هر چیزی هستم!
انگار پسرک کاملا مصمم بود، برای همین کیم دای اول کمی فکر کرد و بعد گفت.
دای هیون: خب راستش...
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
20:19
جی هیون آنقدر بلند، باند گریه می کرد که هرکس از بغل دو پسر می گذشت وحشت زده و نگران می شد!
در همین میان هم دای هیون هم تلاش می کرد تا پسر را آرام کند اما فایده نداشت.
کیم دای: جی...آروم باش، انقدر گریه نکن. بسه دیگه!
اما فایده نداشت، پسرک مثل ابری بهاری اشک میریخت.
جی هیون: وای تو چقدر سختی کشیدی!...
پسرک درحالی که همچنان گریه می کرد گفت و بعد، دای هیون را در آغوش گرفت.
پسر شوکه شده بود، این پسر چرا انقدر احساساتی عمل می کند؟!
کیم دای: بیخیال...
پسر این را گفت و بعد از بغل آن جی بیرون آمد، نگاهی به صورت جی هیون کرد.
چشمان و گونه های پسرک کامل خیس بود، و بینی اش کمی قرمز شدن بود.
قیافهی جی هیون واقعاً خنده دار شده بود، طوری که کیم دای نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
پسر یکدفعه شروع به خندیدن کرد.
جی هیون: به چی میخندی تو؟! من اینجا دارم بخاطر جنابعالی اشک میریزم و بعد تو به من می خندی؟
پسرک عصبانی شده بود.
دای هیون: خب قیافت خنده داره!
پسرک نگاه گیجی به کیم دای انداخت و بعد به سمت شیشه سوپرمارکت رفت تا خود را ببیند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۳.۳k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.