(دینا سلطنت )
(دینا سلطنت )
پارت ۵۰
آلیس: سلام بر شما
آنا : دوشیزه شما اونجا چیکار میکنید
آلیس: مگر کوری یعنی مگه نمیبینی خوب دارم هوا میخورم
شاهزاده با پوزخند گفت
جونکوک: عه پس اوم های احمق برایه هوا خوری میرود رو درخت
آلیس جدی گفت
آلیس: احمق جد تونه
شاهزاده با حرص نگاه اش کرد
جونکوک: درست حرف بزنید
آلیس: نمیتونی بهم دستور بودی
جونکوک: خوبشم میتونم
آلیس: ای بابا .. تو ...
پادشاه: خوش آماده اید
همه سمته پادشاه فرانسه چرخیدن پادشاه سمته آن ها قدم برداشت
پادشاه: اینجا چیکار میکنید
شاهزاده و تهیونگ آنا تعظیمی کردن و شاهزاده با کمال احترام گفت
جونکوک: سلام عرض میکنم پادشاه
پادشاه : همچنین خوش آماده اید
تهیونگ : ما نمیخواستیم مزاحم شیم فقد همسرم میخواست دوشیزه آلیس را ببینه
پادشاه: خواهش میکنم مراحم هستید و خوش آماده اید
جونکوک: بانو آلیس حالش چطوره
تا پادشاه میخواست حرف بزنه آلیس مانع حرف زدن اش شد
آلیس: لازم نکرده بهش بگی پدر
پادشاه به بالا نگاه کرد و گفت
پادشاه: هنوز هم دست از کارات برنداشتی
آلیس با اخم گفت
آلیس: اصلا نمیخواهم بیام پایین
پادشاه: آلیس همسرت اینجاست کمی خجالت بکش و بیا پایین
آلیس با نیشخندی گفت
آلیس: حه همسری پدر هر کسی که مثله شما نیست که به همسرش اهمیت بده
پادشاه: آلیس........ بگذریم بیا پایین شاهزاده برویم سمته سالون
وقتی همه راهی سالون شدن آلیس کمیاز درخت پایین شد و کم مونده بود پا اش را بزاره رو زمین ولی پاش کج شد و کم مانده بود بیافته رو زمین دست های دوره کمرش گذاشت شد و سمته خودش همان نفر کشیده شد
آلیس با حالت چهره شوکه به همان فرد نگاه میکرد !
آلیس: ولم کن
کمی تکون خورد ولی آن ولش نکرد ...
جونکوک: الکس تکون نخور ولت نمیکنم
آلیس با اخم و غر غر گفت
آلیس: دست هایت را بکش و ولم کن ..
جونکوک تک خنده ای کرد گفت
جونکوک: کجاست همان دختر جسور
آلیس با حرص گفت
آلیس: به شما ربطی نداره ولم کن دیگه
پادشاه از دور نگاه اش را به آن ها دوخت و با صدا بلند گفت
پادشاه: شاهزاده و آلیس بیایید تو
شاهزاده جونکوک دست هایش را راه کرد و آلیس از آغوش اش بیرون رفت
شد چشم غره ای بهش رفت و ازش دور شد قدمی اولی گذاشت و از پشت به شاهزاده نگاه میکرد نگاه خشمگین را به شاهزاده دوخت و موهایش رو صورت اش شد شاهزاده ایستاده به آن صحنه نگاه میکرد با خودش گفت
// این دختر مرا دیونه کرده روانی ام کرده در خیالم هستی انگار جلوم نشستی بودنت کنارم حتی تو خیالم واسم غنیمته کنارت بودن حتی یه لحظه آرامش خاصی داره یکی نمی فهمه تو دلم چی میگذره چشم های قشنگ ات و زیبایی صورتت دیونه شدنم عادی بود چطور بدونه تو من این همه مدت ز نده ماندم بیهوده مگو که دوش حیران شدهای
سر حلقه عاشقان دوران شدهای از زمين لرزه و عشق خبر کس نده آن لحظه خبر شوی قلبم را ویران کرده ای عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم کسی مثل شما هست
و انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایهای از انسان است عاشقت هست ملکه من //
@h41766101
پارت ۵۰
آلیس: سلام بر شما
آنا : دوشیزه شما اونجا چیکار میکنید
آلیس: مگر کوری یعنی مگه نمیبینی خوب دارم هوا میخورم
شاهزاده با پوزخند گفت
جونکوک: عه پس اوم های احمق برایه هوا خوری میرود رو درخت
آلیس جدی گفت
آلیس: احمق جد تونه
شاهزاده با حرص نگاه اش کرد
جونکوک: درست حرف بزنید
آلیس: نمیتونی بهم دستور بودی
جونکوک: خوبشم میتونم
آلیس: ای بابا .. تو ...
پادشاه: خوش آماده اید
همه سمته پادشاه فرانسه چرخیدن پادشاه سمته آن ها قدم برداشت
پادشاه: اینجا چیکار میکنید
شاهزاده و تهیونگ آنا تعظیمی کردن و شاهزاده با کمال احترام گفت
جونکوک: سلام عرض میکنم پادشاه
پادشاه : همچنین خوش آماده اید
تهیونگ : ما نمیخواستیم مزاحم شیم فقد همسرم میخواست دوشیزه آلیس را ببینه
پادشاه: خواهش میکنم مراحم هستید و خوش آماده اید
جونکوک: بانو آلیس حالش چطوره
تا پادشاه میخواست حرف بزنه آلیس مانع حرف زدن اش شد
آلیس: لازم نکرده بهش بگی پدر
پادشاه به بالا نگاه کرد و گفت
پادشاه: هنوز هم دست از کارات برنداشتی
آلیس با اخم گفت
آلیس: اصلا نمیخواهم بیام پایین
پادشاه: آلیس همسرت اینجاست کمی خجالت بکش و بیا پایین
آلیس با نیشخندی گفت
آلیس: حه همسری پدر هر کسی که مثله شما نیست که به همسرش اهمیت بده
پادشاه: آلیس........ بگذریم بیا پایین شاهزاده برویم سمته سالون
وقتی همه راهی سالون شدن آلیس کمیاز درخت پایین شد و کم مونده بود پا اش را بزاره رو زمین ولی پاش کج شد و کم مانده بود بیافته رو زمین دست های دوره کمرش گذاشت شد و سمته خودش همان نفر کشیده شد
آلیس با حالت چهره شوکه به همان فرد نگاه میکرد !
آلیس: ولم کن
کمی تکون خورد ولی آن ولش نکرد ...
جونکوک: الکس تکون نخور ولت نمیکنم
آلیس با اخم و غر غر گفت
آلیس: دست هایت را بکش و ولم کن ..
جونکوک تک خنده ای کرد گفت
جونکوک: کجاست همان دختر جسور
آلیس با حرص گفت
آلیس: به شما ربطی نداره ولم کن دیگه
پادشاه از دور نگاه اش را به آن ها دوخت و با صدا بلند گفت
پادشاه: شاهزاده و آلیس بیایید تو
شاهزاده جونکوک دست هایش را راه کرد و آلیس از آغوش اش بیرون رفت
شد چشم غره ای بهش رفت و ازش دور شد قدمی اولی گذاشت و از پشت به شاهزاده نگاه میکرد نگاه خشمگین را به شاهزاده دوخت و موهایش رو صورت اش شد شاهزاده ایستاده به آن صحنه نگاه میکرد با خودش گفت
// این دختر مرا دیونه کرده روانی ام کرده در خیالم هستی انگار جلوم نشستی بودنت کنارم حتی تو خیالم واسم غنیمته کنارت بودن حتی یه لحظه آرامش خاصی داره یکی نمی فهمه تو دلم چی میگذره چشم های قشنگ ات و زیبایی صورتت دیونه شدنم عادی بود چطور بدونه تو من این همه مدت ز نده ماندم بیهوده مگو که دوش حیران شدهای
سر حلقه عاشقان دوران شدهای از زمين لرزه و عشق خبر کس نده آن لحظه خبر شوی قلبم را ویران کرده ای عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم کسی مثل شما هست
و انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایهای از انسان است عاشقت هست ملکه من //
@h41766101
۳.۳k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.