فیک عاشقی p40
هیونجین ویو:.. رفتم نزدیکتر که..... که.. دیدم ا.ت و کوک همو بغل کردن ...... واقعا اون لحظه دلم فقط و فقط..... مرگ میخواست.....
مرگ .... عشقم...... کسی که دیوانه وار دوستش داشتم و میخواستمش...... توی بغل یک مرد غریبه بود....... بغض بدی به گلوم حجوم آورده بود و التماس میکرد که بزارم بریزه........ با بغض بهشون نگاه میکردم....... رومو برگردوندم که ازاین بیشتر نشکنم ...... میخواستم اولین قدممو بردارم که....
.
.
.
ا.ت ویو: دیگه کم کم هق هقام تموم شده بود.... آروم سرم رو از بغلش دراوردم و گفتم .
ا.ت: کوک.... میشه برگردی....
هیونجین: وای ... ا.ت ... اینجایی؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟
چیزیت که نشده نه؟
سالمی؟(با نفس نفس زدن)
ا.ت: نه خوبم(لبخند)
هیونجین:(اومد ا.ت رو بغل کرد) خداروشکر نگرانت شدم .
ا.ت: خیلی ترسیدم(بغض)
هیونجین: الان دیگه پیش منی پس نترس .
ا.ت:(از بغلش دراومد) خب دیگه بریم حتما بقیه هم نگران شدن .
امیدواذم مامانم نفهمه.
کوک: مامانت همین الانم میدونه .
ا.ت: فاک
وایی نباید میفهمید دیگه نمیزاره اصلا تو بازی ها شرکت کنم .
کوک: تو الان نگران بازی ای؟
میدونی چقدر همه نگرانت شدن؟
ا.ت: بیخیال حالا بیاین برگردیم .
کوک و هیونجین: آره
.
.
.
هیونجین ویو: نخیر ....من نباید ببازم ..... اینکه چیزی نیست فقط بغلش کرده ...... حتما به خاطر اینکه ترسیده بغلش کرده آره...... شونه هاش داشت میلرزید که نشون از گریه میداد ....
.
.
.
راوی: و دخترک و پسرای عاشق به سمت کمپ حرکت کردن ....
.
.
.
ا.ت: ببخشید آقای پارک(مدیر)
مدیر: مگه نگفته بودم اون سمت ممنوعه(داد)
ا.ت: ببخ..شید(بغض)
مدیر:(نفس عمیق) حال .. خودت خوبه؟
آسیبی ندیدی؟
ا.ت: نه... من... خوبم.
مدیر: خوبه . حالاهم برو تو چادرت و استراحت کن .
به مادرت هم خبر میدم که حالت خوبه .
ا.ت: ممنون .
ا.ت ویو: به معنای واقعی از دادش ترسیدم .
عمیشه داد زدناش برام عادی بود و فقط صدای نکرش میرفت روی مخم اما ایندفعه... مقصر بودم .
جینا: ا.ت خوبی؟(گریه)
ا.ت: آره خوبم .
جینا:( رفت و ا.ت رو بغر کرد)ا.ت لطفا منو ببخش من.... من... نمیخواستم همچین اتفاقی بیفته...(گریه)... ببخشید.
ا.ت: عیب نداره مهم نیست .
هایون: ا.تت(داد و گریه)
ا.ت: جانم .
هایون:( جینا رو از ا.ت جدا کرد و خودش بغلش کرد) ا.ت . نمیدونی چقدر نگرانت شدم .....(داره با گریه صحبت میکنه).. حالت خوبه؟.... اتفاقی که برات نیفتاد .... من ... من .... متاسفم ....
ا.ت: یااا هایونا گریه نکن . مهم نیست .
هایون:چرا خیلیم مهمه اگه من جلوتو میگرفتم و نمیزاشتم بری .....(گریش شدت گرفت)
ا.ت:(سر هایون رو داخل آغوشش گرفت) هیشش ... هایونا گریه نکن .... ببین .. من سالمم اتفاقی برام نیفتاده .
هایون : هوم خداروشکر .
ا.ت: خب دیگه بریم بخوابیم من خیلی خستم .
هایون وجینا: بیا بریم .
ا.ت ویو: رفتیم داخل چادر هایون برام تشک پهن کرد و منم انقدر خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده به عالم خواب فرو رفتم و....
.
.
( پرش زمانی یک هفته بعد از اردو)
راوی: ا.ت و بقیه روز بعد از اردو به خونه برگشتن و دخترک داستان ما متوجه یکچیزی شده بود ....
اون چیزی نبود جز......
بلاخرهههه من اومدمممم .
بابت تاخیرم عذر میخوام چند روز گذشته همش مشغول تست زدن و آمادگی برای آزمونم بودم که اونم خداروشکر امروز دادم و راحت شدم .
لطفا دعا کنید قبوللل شممم .
و لطفا پیج اینستا گراممو فالو کنید هرکس که اینستا داره . شاید فیک بعدی رو داخل اینستا گذاشتم. Novel-BTS@
مرگ .... عشقم...... کسی که دیوانه وار دوستش داشتم و میخواستمش...... توی بغل یک مرد غریبه بود....... بغض بدی به گلوم حجوم آورده بود و التماس میکرد که بزارم بریزه........ با بغض بهشون نگاه میکردم....... رومو برگردوندم که ازاین بیشتر نشکنم ...... میخواستم اولین قدممو بردارم که....
.
.
.
ا.ت ویو: دیگه کم کم هق هقام تموم شده بود.... آروم سرم رو از بغلش دراوردم و گفتم .
ا.ت: کوک.... میشه برگردی....
هیونجین: وای ... ا.ت ... اینجایی؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟
چیزیت که نشده نه؟
سالمی؟(با نفس نفس زدن)
ا.ت: نه خوبم(لبخند)
هیونجین:(اومد ا.ت رو بغل کرد) خداروشکر نگرانت شدم .
ا.ت: خیلی ترسیدم(بغض)
هیونجین: الان دیگه پیش منی پس نترس .
ا.ت:(از بغلش دراومد) خب دیگه بریم حتما بقیه هم نگران شدن .
امیدواذم مامانم نفهمه.
کوک: مامانت همین الانم میدونه .
ا.ت: فاک
وایی نباید میفهمید دیگه نمیزاره اصلا تو بازی ها شرکت کنم .
کوک: تو الان نگران بازی ای؟
میدونی چقدر همه نگرانت شدن؟
ا.ت: بیخیال حالا بیاین برگردیم .
کوک و هیونجین: آره
.
.
.
هیونجین ویو: نخیر ....من نباید ببازم ..... اینکه چیزی نیست فقط بغلش کرده ...... حتما به خاطر اینکه ترسیده بغلش کرده آره...... شونه هاش داشت میلرزید که نشون از گریه میداد ....
.
.
.
راوی: و دخترک و پسرای عاشق به سمت کمپ حرکت کردن ....
.
.
.
ا.ت: ببخشید آقای پارک(مدیر)
مدیر: مگه نگفته بودم اون سمت ممنوعه(داد)
ا.ت: ببخ..شید(بغض)
مدیر:(نفس عمیق) حال .. خودت خوبه؟
آسیبی ندیدی؟
ا.ت: نه... من... خوبم.
مدیر: خوبه . حالاهم برو تو چادرت و استراحت کن .
به مادرت هم خبر میدم که حالت خوبه .
ا.ت: ممنون .
ا.ت ویو: به معنای واقعی از دادش ترسیدم .
عمیشه داد زدناش برام عادی بود و فقط صدای نکرش میرفت روی مخم اما ایندفعه... مقصر بودم .
جینا: ا.ت خوبی؟(گریه)
ا.ت: آره خوبم .
جینا:( رفت و ا.ت رو بغر کرد)ا.ت لطفا منو ببخش من.... من... نمیخواستم همچین اتفاقی بیفته...(گریه)... ببخشید.
ا.ت: عیب نداره مهم نیست .
هایون: ا.تت(داد و گریه)
ا.ت: جانم .
هایون:( جینا رو از ا.ت جدا کرد و خودش بغلش کرد) ا.ت . نمیدونی چقدر نگرانت شدم .....(داره با گریه صحبت میکنه).. حالت خوبه؟.... اتفاقی که برات نیفتاد .... من ... من .... متاسفم ....
ا.ت: یااا هایونا گریه نکن . مهم نیست .
هایون:چرا خیلیم مهمه اگه من جلوتو میگرفتم و نمیزاشتم بری .....(گریش شدت گرفت)
ا.ت:(سر هایون رو داخل آغوشش گرفت) هیشش ... هایونا گریه نکن .... ببین .. من سالمم اتفاقی برام نیفتاده .
هایون : هوم خداروشکر .
ا.ت: خب دیگه بریم بخوابیم من خیلی خستم .
هایون وجینا: بیا بریم .
ا.ت ویو: رفتیم داخل چادر هایون برام تشک پهن کرد و منم انقدر خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده به عالم خواب فرو رفتم و....
.
.
( پرش زمانی یک هفته بعد از اردو)
راوی: ا.ت و بقیه روز بعد از اردو به خونه برگشتن و دخترک داستان ما متوجه یکچیزی شده بود ....
اون چیزی نبود جز......
بلاخرهههه من اومدمممم .
بابت تاخیرم عذر میخوام چند روز گذشته همش مشغول تست زدن و آمادگی برای آزمونم بودم که اونم خداروشکر امروز دادم و راحت شدم .
لطفا دعا کنید قبوللل شممم .
و لطفا پیج اینستا گراممو فالو کنید هرکس که اینستا داره . شاید فیک بعدی رو داخل اینستا گذاشتم. Novel-BTS@
۱۷.۴k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.