فیک کوک⛰
پارت هشتم
این قسمت عوض میشم
------------
ویو کوک
بلندش کردم و بردمش توی اتاق خودم و گذاشتمش روی تخت دکتر عمارت به همراه اویی اومدن خودم نشستم پشت میز کارم و رفتم توی لپ تاپ دکتر معاینش کرد
آقای زی: حالش خوبه ولی بخاطر خوردن حدود 6 یا 5 تا قرص بیهوشی اینجوری شده بهتر میشه براش آرام بخش و مورفین نوشتم تا چند ساعت دیگه بیدار میشه ارباب
کوک: هوممم باشه میتونی بری
زی رفت و منم سعی کردم روی کارهام تمرکز کنم ولی یچیزی این وسط عجیب بود و یه پایه کار میلنگید همش صحنه های کوتاهی که کنار ا.ت بودم تو مغزم پلی بک میشد دستمو بردم توی موهام یه نگاه به تن بیجونش که روی تخت بود انداختم امیدوارم بتونی توی این عمارت زنده بمونی
.....
(5 ساعت بعد)
ویو ا.ت
سر درد وحشتناکی دارم بلند شدم وضعیتم جوریه که خودم روی تختم و دیدم جئون هم پشت میز نشسته چرا به خودکشی فکر کردم مگه من یه دختر ندارم چی صبر کن ببینم نیلان میخوام نیلان رو ببینم از روی تخت اومدم پایین
کوک: چی ک کجا داری میری صبر کن
از پشت میزش اومد این طرف
کوک: حداقل بگو میخوای کجا بری
ا.ت: می..می ( نفس نفس) میخوام برم پیش دخترم
کوک: منظورت چیه تو متاهلی(متعجب ولی عصبی)
ا.ت: نه
کوک: بیا چند لحظه بشین تا باهم صحبت کنیم و مشکلامون رو بهم بگیم اوکی
ویو کوک
وقتی گفت بچه داره خیلی تعجب کردم ولی حس خشم هم بهم دست داد خیلی جا خوردم و انتظار اینو نداشتم بردمش سمت تخت و نشوندمش خودمم نشستم کنارش
کوک: بیا یکم استراحت کن وقتی بهتر شدی صحبت میکنیم
ا.ت: اوهوم
دراز کشید منم کفش هام رو درآوردم و کنارش دراز کشیدم چند لحظه ای طول نکشید که دیدم دستم رو به بغلش گرفته شبیه بچه های کوچیکی که عروسکشون رو گم کردن اون مطمئنا برای اینکه بچه ای داشته باشه کوچیکه سرم رو بردم توی موهاش و بو کشیدم بوی غیر قابل توصیفی داره الان میخوام فقط بغلش کنم و بخوابم آیا برای اینا زود نیست؟ در جواب این سوال از خودم گفتم که نه زود نیست همون لحظه به آغوش کشیدمش و از رایحه ای که میتونست دوای تموم درد هام باشه بهره بردم و به خواب عمیقی فرو رفتم
پایان پارت هشتم💖
ببخشید برای کوتاه بودن پارت بعدی رو طولانی مینویسم💛
شرطا 11 لایک و 11 کامنت📍
این قسمت عوض میشم
------------
ویو کوک
بلندش کردم و بردمش توی اتاق خودم و گذاشتمش روی تخت دکتر عمارت به همراه اویی اومدن خودم نشستم پشت میز کارم و رفتم توی لپ تاپ دکتر معاینش کرد
آقای زی: حالش خوبه ولی بخاطر خوردن حدود 6 یا 5 تا قرص بیهوشی اینجوری شده بهتر میشه براش آرام بخش و مورفین نوشتم تا چند ساعت دیگه بیدار میشه ارباب
کوک: هوممم باشه میتونی بری
زی رفت و منم سعی کردم روی کارهام تمرکز کنم ولی یچیزی این وسط عجیب بود و یه پایه کار میلنگید همش صحنه های کوتاهی که کنار ا.ت بودم تو مغزم پلی بک میشد دستمو بردم توی موهام یه نگاه به تن بیجونش که روی تخت بود انداختم امیدوارم بتونی توی این عمارت زنده بمونی
.....
(5 ساعت بعد)
ویو ا.ت
سر درد وحشتناکی دارم بلند شدم وضعیتم جوریه که خودم روی تختم و دیدم جئون هم پشت میز نشسته چرا به خودکشی فکر کردم مگه من یه دختر ندارم چی صبر کن ببینم نیلان میخوام نیلان رو ببینم از روی تخت اومدم پایین
کوک: چی ک کجا داری میری صبر کن
از پشت میزش اومد این طرف
کوک: حداقل بگو میخوای کجا بری
ا.ت: می..می ( نفس نفس) میخوام برم پیش دخترم
کوک: منظورت چیه تو متاهلی(متعجب ولی عصبی)
ا.ت: نه
کوک: بیا چند لحظه بشین تا باهم صحبت کنیم و مشکلامون رو بهم بگیم اوکی
ویو کوک
وقتی گفت بچه داره خیلی تعجب کردم ولی حس خشم هم بهم دست داد خیلی جا خوردم و انتظار اینو نداشتم بردمش سمت تخت و نشوندمش خودمم نشستم کنارش
کوک: بیا یکم استراحت کن وقتی بهتر شدی صحبت میکنیم
ا.ت: اوهوم
دراز کشید منم کفش هام رو درآوردم و کنارش دراز کشیدم چند لحظه ای طول نکشید که دیدم دستم رو به بغلش گرفته شبیه بچه های کوچیکی که عروسکشون رو گم کردن اون مطمئنا برای اینکه بچه ای داشته باشه کوچیکه سرم رو بردم توی موهاش و بو کشیدم بوی غیر قابل توصیفی داره الان میخوام فقط بغلش کنم و بخوابم آیا برای اینا زود نیست؟ در جواب این سوال از خودم گفتم که نه زود نیست همون لحظه به آغوش کشیدمش و از رایحه ای که میتونست دوای تموم درد هام باشه بهره بردم و به خواب عمیقی فرو رفتم
پایان پارت هشتم💖
ببخشید برای کوتاه بودن پارت بعدی رو طولانی مینویسم💛
شرطا 11 لایک و 11 کامنت📍
۶.۶k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.