پارت ۶۳
فقط شنيدن که يه بچه ي ديگه هم از اون زنه پيدا کرده. حالا شوهر خاله ي من هم خاله ام و داره با اردلان و آناهيد. از اون ور اون زنه رو داره با يه پسر بزرگتر از اردلان و يه دختر هم سن آناهيد. مامان و بابام مي گن تره به تخمش مي ره، حسني به باباش! باباي اونم زير بار نمي ره، چون مي دونه جيک و پوکش و مامان و باباي من مي دونن. اردلان در اين مورد هيچي نمي دونه و مامانم گفته هيچ وقت هم نبايد بفهمه. چون ممکنه به سرش بزنه و کاري بکنه که باعث پشيموني بشه. حالا من دليل مخالفت اونا رو مي دونستم ولي اردلان نه. اردلان گيج و گنگ بود، ولي هميشه به من مي گفت از همه مي گذرم به خاطرت. اوايل براي منم زياد مهم نبود. مي گفتم دليل نمي شه خبط پدر رو پاي پسر بنويسن. دليل نمي شه که چون باباش هرزه بوده، اونم همين جوري باشه، ولي اينا همش حرف بود. منم کم کم تخم شک و بد بيني توي دلم کاشته مي شد. خون اردلان رو با شک هام توي شيشه مي کردم. کم کم احساسم هم داشت نسبت بهش کم مي شد. هي نسبت بهش سردتر و بي تفاوت تر مي شدم. اون هم بايد غرغر هاي پدر و مادرش و تحمل مي کرد، هم سردي هاي من و. دلم براش مي سوخت، ولي بالاخره کاري که نبايد مي شد شد و من يه بار که حسابي با اردلان دعوام شد، رابطه ام و باهاش تموم کردم. گفتم نمي خوام باهاش ازدواج کنم. اردلان حسابي جا خورد، ولي حتي يه بارم ازم نخواست که اين کار و نکنم. فقط ازم پرسيد:
ـ اين حرف آخرته؟
و من گفتم:
ـ آره.
ـ بعدش همه چي تموم شد! به همين راحتي.
- جدي مي گي؟
- آره. من فکر مي کردم بهتر از اردلان خيلي براي من هست، ولي اشتباه مي کردم. شايد بهتر از اون برام باشه، ولي مهم اين جاست که هيچکس براي من اردلان نمي شه. من روحم و به اون تقديم کردم، هيچ وقت نمي تونم فراموشش کنم. يک ماه بعد از جداييمون فهميدم که بي اون هيچي نيستم و چه غلطي کردم. حتي ازش خواستم که من و ببخشه، ولي اردلان من و نبخشيد و رفت دنبال زندگي خودش. هنوزم از نگاهاش مي خونم که مي ميره برام، ولي ديگه يه جورايي به احساس من اطمنيان نداره و جدايي رو ترجيح مي ده. خونواده ها خيلي از اين جدايي خوشحال شدن، به خصوص خاله ام و تنها کسي که از اون زمان تا حالا داره زجر مي کشه منم. اردلان درسش و تموم کرد و الانم داره مي ره سربازي. بعد از اين که سربازيش تموم بشه هم خاله ام خيلي راحت زنش مي ده و من مي مونم و عشقي که روز به روز داره تندتر مي شه.
ـ ولي آخه اين که نمي شه! اين انصاف نيست.
ـ اشتباهي بود که خودم کردم.
دستش و گرفتم و گفتم:
ـ شبنم اينايي که تو گفتي رو من نمي دونستم، ولي باور کن هر کاري از دستم بر بياد براي دوباره با اردلان بودنت مي کنم، هر کاري.
ـ مرسي عزيزم، ولي فکر نکنم کاري از دست کسي بر بياد.
ـ اين حرف آخرته؟
و من گفتم:
ـ آره.
ـ بعدش همه چي تموم شد! به همين راحتي.
- جدي مي گي؟
- آره. من فکر مي کردم بهتر از اردلان خيلي براي من هست، ولي اشتباه مي کردم. شايد بهتر از اون برام باشه، ولي مهم اين جاست که هيچکس براي من اردلان نمي شه. من روحم و به اون تقديم کردم، هيچ وقت نمي تونم فراموشش کنم. يک ماه بعد از جداييمون فهميدم که بي اون هيچي نيستم و چه غلطي کردم. حتي ازش خواستم که من و ببخشه، ولي اردلان من و نبخشيد و رفت دنبال زندگي خودش. هنوزم از نگاهاش مي خونم که مي ميره برام، ولي ديگه يه جورايي به احساس من اطمنيان نداره و جدايي رو ترجيح مي ده. خونواده ها خيلي از اين جدايي خوشحال شدن، به خصوص خاله ام و تنها کسي که از اون زمان تا حالا داره زجر مي کشه منم. اردلان درسش و تموم کرد و الانم داره مي ره سربازي. بعد از اين که سربازيش تموم بشه هم خاله ام خيلي راحت زنش مي ده و من مي مونم و عشقي که روز به روز داره تندتر مي شه.
ـ ولي آخه اين که نمي شه! اين انصاف نيست.
ـ اشتباهي بود که خودم کردم.
دستش و گرفتم و گفتم:
ـ شبنم اينايي که تو گفتي رو من نمي دونستم، ولي باور کن هر کاري از دستم بر بياد براي دوباره با اردلان بودنت مي کنم، هر کاري.
ـ مرسي عزيزم، ولي فکر نکنم کاري از دست کسي بر بياد.
۱.۱k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.