عاشق خسته ( پارت 37)
کوک : یعنی....
جیمین : درسته.... ما افرادت و خریدیم و از اول هم میدونستیم رئیس مافیای کره ی شمالی هستی
نامجون : و الان اونی که باید شکنجه بشه و بمیره تویی
یونا : جیمین...
جیمین : هوم..
یونا : ب... بیا
جیمین : بگو
یونا : چرا بهم نگفتی همه چیز یه نقشه بوده
جیمین : اگه میگفتم همه چیو لو میدادی
یونا : تو میدونستی چقد به مامان بابام وابستم و بهم چیزی نگفتی
جیمین : ببین یونا...
یونا : فک کردم همیشه راست میگی، یه چیز دیگه که باید بدونی اینه که آدما وقتی ازدواج میکنن قول میدن بهم دروغ نگن ولی تو حتی اینم رعایت نکردی
حالا که بابام زندست دیگه نیازی ندارم باهات ازدواج کنم
جیمین : یونا یه لحظه خفه شو....
یونا : چرا باید خفه شم... دیگه نیاز ندارم یکی مث تو بهم دستور بده، برمیگردم خونمون
جیمین : یه لحظه گوش کن
یونا : چیو گوش کنم؟ به دروغات گوش کنم؟ تو حتی یه کلمه بهم چیزی نگفتی، تو که دیدی برای مامان بابام زجه میزدم، چرا بهم نگفتی چرا؟ با این کارت بهم ثابت کردی که عاشقم نیستی... همه ی حرفات دروغه
جیمین : بسه دیگه
همه ی حرفا با اون سیلی جیمین متوقف شد.... جیمین دست خودش نبود نمیدونست چیکار کنه که این گند و جمع کنه، یونا طاقت نیاورد و خیلی سریع از جیمین دور شد و به طرف جاده رفت
جیمین سعی کرد یونا رو متوقف کنه ولی نتونست...
هوا بارونی شده بود، رعدوبرق میرد، بارون به شدتی زیاد بود که جای قطره هاش روی دستای لخت یونا میموند
جیمین با ماشین به دنبال یونا رفت ولی یونا رو پیدا نمیکرد
یونا به راهش ادامه میداد که به بدترین چیز برخورد کرد، چند تا گرگ دور هم جمع شده بودن و تا وقتی یونا رو دیدن به سمتش رفتن
یونا خیلی سریع میدوید ولی از شدت ترس بیهوش شد و افتاد روی زمین، چون یونا روی زمین افتاده بود گرگا اونو گم کردن و از اونجا فاصله گرفتن
جیمین از ماشین پیاده شد و به دنبال یونا رفت، همینطور که اسمشو صدا میزد و میدوید فهمید پاش روی یه چیزیه
نشست تا ببینه اون چیه... چراغ قوه ی گوشیشو روشن کرد و متوجه شد که یونا رو پیدا کرده، چون لباس یونا خیلی براق بود توی نور برق میزد
جیمین : یونا یونا خوبی
یونا : گ.. گرگا
جیمین : چی
یونا : چنتا گرگ دنبالم کردن
جیمین : هرچی بوده رفته
یونا :.....
جیمین : یونا.... ببخشید که زدم تو صورتت
یونا : اشکالی نداره... این کار همیشگیته
تا یه نفرو نزنی آروم نمیشی
جیمین : یونا معذرت میخوام واقعا قصدم این نبود
یونا : باشه اگه میخوای ببخشمت منو ببر پیش مامان بابام
جیمین : خیلی خب... اونارو توی خونه ی قبلیمون قایم کردیم
یونا : منو ببر همونجا
سوار ماشین شدن و به سمت خونه ی قبلی جیمین حرکت کردن
جیمین : یونا میشه لطفا ترکم نکنی
یونا : فک میکردم خیلی مظلومی ولی الان فهمیدم خیلی راحت دروغ میگی
جیمین :......
جیمین : درسته.... ما افرادت و خریدیم و از اول هم میدونستیم رئیس مافیای کره ی شمالی هستی
نامجون : و الان اونی که باید شکنجه بشه و بمیره تویی
یونا : جیمین...
جیمین : هوم..
یونا : ب... بیا
جیمین : بگو
یونا : چرا بهم نگفتی همه چیز یه نقشه بوده
جیمین : اگه میگفتم همه چیو لو میدادی
یونا : تو میدونستی چقد به مامان بابام وابستم و بهم چیزی نگفتی
جیمین : ببین یونا...
یونا : فک کردم همیشه راست میگی، یه چیز دیگه که باید بدونی اینه که آدما وقتی ازدواج میکنن قول میدن بهم دروغ نگن ولی تو حتی اینم رعایت نکردی
حالا که بابام زندست دیگه نیازی ندارم باهات ازدواج کنم
جیمین : یونا یه لحظه خفه شو....
یونا : چرا باید خفه شم... دیگه نیاز ندارم یکی مث تو بهم دستور بده، برمیگردم خونمون
جیمین : یه لحظه گوش کن
یونا : چیو گوش کنم؟ به دروغات گوش کنم؟ تو حتی یه کلمه بهم چیزی نگفتی، تو که دیدی برای مامان بابام زجه میزدم، چرا بهم نگفتی چرا؟ با این کارت بهم ثابت کردی که عاشقم نیستی... همه ی حرفات دروغه
جیمین : بسه دیگه
همه ی حرفا با اون سیلی جیمین متوقف شد.... جیمین دست خودش نبود نمیدونست چیکار کنه که این گند و جمع کنه، یونا طاقت نیاورد و خیلی سریع از جیمین دور شد و به طرف جاده رفت
جیمین سعی کرد یونا رو متوقف کنه ولی نتونست...
هوا بارونی شده بود، رعدوبرق میرد، بارون به شدتی زیاد بود که جای قطره هاش روی دستای لخت یونا میموند
جیمین با ماشین به دنبال یونا رفت ولی یونا رو پیدا نمیکرد
یونا به راهش ادامه میداد که به بدترین چیز برخورد کرد، چند تا گرگ دور هم جمع شده بودن و تا وقتی یونا رو دیدن به سمتش رفتن
یونا خیلی سریع میدوید ولی از شدت ترس بیهوش شد و افتاد روی زمین، چون یونا روی زمین افتاده بود گرگا اونو گم کردن و از اونجا فاصله گرفتن
جیمین از ماشین پیاده شد و به دنبال یونا رفت، همینطور که اسمشو صدا میزد و میدوید فهمید پاش روی یه چیزیه
نشست تا ببینه اون چیه... چراغ قوه ی گوشیشو روشن کرد و متوجه شد که یونا رو پیدا کرده، چون لباس یونا خیلی براق بود توی نور برق میزد
جیمین : یونا یونا خوبی
یونا : گ.. گرگا
جیمین : چی
یونا : چنتا گرگ دنبالم کردن
جیمین : هرچی بوده رفته
یونا :.....
جیمین : یونا.... ببخشید که زدم تو صورتت
یونا : اشکالی نداره... این کار همیشگیته
تا یه نفرو نزنی آروم نمیشی
جیمین : یونا معذرت میخوام واقعا قصدم این نبود
یونا : باشه اگه میخوای ببخشمت منو ببر پیش مامان بابام
جیمین : خیلی خب... اونارو توی خونه ی قبلیمون قایم کردیم
یونا : منو ببر همونجا
سوار ماشین شدن و به سمت خونه ی قبلی جیمین حرکت کردن
جیمین : یونا میشه لطفا ترکم نکنی
یونا : فک میکردم خیلی مظلومی ولی الان فهمیدم خیلی راحت دروغ میگی
جیمین :......
۲۰.۳k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.