ماه یخی پارت ۸
ماه یخی پارت ۸
از دید میکو وقتی بیدار شدم توی خونه چویا بودم ولی خودش نبود
یه جورایی حس کردم ته دلم خالی شد و بدون اینکه بفهمم داشتم گریه میکردم سریع جلوی گریمو گرفتم وقتی به زمانی که چویا ساما از سر کار میاد و خستست فکر کردم با خودم گفتم با خستگی زیادی که از سر کار داره نمیتونه غذا درست کنه گفتم برم براش غذا درست کنم
گذرت زمان
اههه بلاخره غذا اماده شد یادم اومد که اون نوشیدنی دوست داره برای همین رفتم و براش گرفتم
نزدیکای ساعت ۱۲ شب بود که چویا ساما اومد خونه
از دید چویا
وقتی وارد خونه شدم میکو اومد کنار در و تعضیم کوتاهی کرد و گفت
میکو : سلام چویا ساما خوش اومدی حتما گشنته غذا برات اماده کردم راستی فکنم نوشیدنی دوست داشتی برات گرفتم
چویا یکم تعجب کردم که میکو با اون همه شدت گرسنگی برام غذا درست کرده و خونه رو مرتب کرده تازه نوشیدنی هم گرفته
داشت تلو تلو میخورد که گرفتمش و گفتم
چویا : خیلی ازت ممنونم
وقتی یخچال رو باز کردم بیش از ۳ نوع غذا توی یخچال بو با تعجب به میکو نگاه کردم و گفتم
چویا : اخه مگه چند ساعت داشتی کار میکردی
میکو : تقریبا ۵ ساعت
چویا : چیییییییییییییی ....... اهههههه
میکو : زیاد کار مهمی نبود برای اینکه او دوباری که بیهوش شدم منو اوردی خونت و از من مراقبت کردی زیاد بهش فکر نکن
من سفره رو چیدم و دیدم میکو بلند شود و گفت
میکو : من دیگه باید برم
از دید میکو وقتی بیدار شدم توی خونه چویا بودم ولی خودش نبود
یه جورایی حس کردم ته دلم خالی شد و بدون اینکه بفهمم داشتم گریه میکردم سریع جلوی گریمو گرفتم وقتی به زمانی که چویا ساما از سر کار میاد و خستست فکر کردم با خودم گفتم با خستگی زیادی که از سر کار داره نمیتونه غذا درست کنه گفتم برم براش غذا درست کنم
گذرت زمان
اههه بلاخره غذا اماده شد یادم اومد که اون نوشیدنی دوست داره برای همین رفتم و براش گرفتم
نزدیکای ساعت ۱۲ شب بود که چویا ساما اومد خونه
از دید چویا
وقتی وارد خونه شدم میکو اومد کنار در و تعضیم کوتاهی کرد و گفت
میکو : سلام چویا ساما خوش اومدی حتما گشنته غذا برات اماده کردم راستی فکنم نوشیدنی دوست داشتی برات گرفتم
چویا یکم تعجب کردم که میکو با اون همه شدت گرسنگی برام غذا درست کرده و خونه رو مرتب کرده تازه نوشیدنی هم گرفته
داشت تلو تلو میخورد که گرفتمش و گفتم
چویا : خیلی ازت ممنونم
وقتی یخچال رو باز کردم بیش از ۳ نوع غذا توی یخچال بو با تعجب به میکو نگاه کردم و گفتم
چویا : اخه مگه چند ساعت داشتی کار میکردی
میکو : تقریبا ۵ ساعت
چویا : چیییییییییییییی ....... اهههههه
میکو : زیاد کار مهمی نبود برای اینکه او دوباری که بیهوش شدم منو اوردی خونت و از من مراقبت کردی زیاد بهش فکر نکن
من سفره رو چیدم و دیدم میکو بلند شود و گفت
میکو : من دیگه باید برم
۳.۹k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.