فیک جونگ کوک ( عشق و نفرت ) پارت۵
از زبان ا/ت
گفتم : من....منو بکش ولی با خانوادم کاری نداشته باش اگر منو بکشی اونا نابود میشن پس منو بکش و انتقامت رو بگیر من واسه نابود کردنه پدرم کافیَم دستم که یقش رو گرفته بود رو محکم پرت کرد کنار و اسلحش رو گذاشت روی سرم
سرش رو یکم چرخوند و گفت : تو فکر کردی کی هستی که به من میگی چیکار کنم یا چیکار نکنم چشماش رو درشت کرد و گفت : مگه نمیدونی من کیَم هوم ؟!
با صدای بی تفاوتی گفتم : مهم نیست کی هستی هدفت چیه میخوای چیکار کنی فقط...فقط منو بکش و با خانوادم کاری نداشته باش گفت : که اینطور
صدای ( اسلحه یه چیزی داره وقتی میخوان شلیک کنن اول اونو میزنن درست میشه بعد شلیک میکنن اسمش رو نمیدونم🙂💔😂)
صدای.....اومد گفتم : شلیک کن سرش رو یکم به سمته راست خم کرد و نگاه کرد ولی شلیک نکرد اسلحه رو از روی سرم برداشت
به یکی از نگهبانا گفت : برو بیارشون
نگهبان رفت و بعد چند دقیقه با چندتا زن که اونا هم شبیه نگهبان بودن برگشت زنا اومدن از دستام گرفتن
گفتم : ولم کنین...میخواین چیکار کنین ولم کنین منو بردن بیرون از خونه به طرف عمارت جونگ کوک گفتم : با من چیکار دارین ولم کنین 💔
بردنم توی عمارت اما به سمته زیر زمینش خیلی میترسیدم یعنی میخوان باهام چیکار کنن ترس تمام وجودم رو برداشته بود رسیدیم به یه دره آهنی با رمز باز میشد زنه رمز رو زد و بردنم تو تاریک بود یکم که بردنم جلو تر چشمم به یه صندلی چوبی خونی افتاد کنارش وسایل شکنجه بود اونا رو که دیدم سر گیجه گرفتم ( از خون میترسم وقتی می بینمش حالم بد میشه وقتی خون به پوستم بخوره بخاطره اینکه پوستم حساسه خارش میگیرم و دستام زخمی میشه ) زنا منو همونجا ول کردن و رفتن بیرون فقط یه چراغ روشن بود اونم نورش کم خیلی کم بود خیلی میترسیدم یکم که رفتم جلوتر احساس کردم یکی داره داد میزنه جرعتم رو جمع کردم و رفتم جلوتر که دیدم یه زندان شیشهای که یه مرده توش زندانیه داره داد میزنه و کمک میخواد لباساش خونی بودن خیلی به هم ریخته بود ( انگار دارم فیلم ترسناک مینویسم 😂🤣💔) انقدر ترسیده بودم که پاهام سست شدن و افتادم روی زمین من هیچ مشکل تنگی نفس ندارم ولی از ترس و گریه زیاد نفسم نمیومد و همش سرفه میکردم خیلی ترسیده بودم
از زبان جونگ کوک
یه دوربین گذاشته بودم اونجا تا ببینم چه حالی میشه وقتی اون چیزا رو میبینه ولی فکر کنم خیلی براش زیادی با جیمین داشتیم از دوربین نگاه میکردیم جیمین گفت : جونگ کوک فکر کنم دیگه براش کافیه گفتم : حالش خیلی بده تند تند رفتم سمته زیرزمین
از زبان جیمین
این جونگ کوک چِش شده این آدم نبوده که نکشته باشه اصلا براش مهم نیست حالا چرا این دختر در این حد براش مهمه نکنه یه خبراییه 😆
از زبان ا/ت
........
گفتم : من....منو بکش ولی با خانوادم کاری نداشته باش اگر منو بکشی اونا نابود میشن پس منو بکش و انتقامت رو بگیر من واسه نابود کردنه پدرم کافیَم دستم که یقش رو گرفته بود رو محکم پرت کرد کنار و اسلحش رو گذاشت روی سرم
سرش رو یکم چرخوند و گفت : تو فکر کردی کی هستی که به من میگی چیکار کنم یا چیکار نکنم چشماش رو درشت کرد و گفت : مگه نمیدونی من کیَم هوم ؟!
با صدای بی تفاوتی گفتم : مهم نیست کی هستی هدفت چیه میخوای چیکار کنی فقط...فقط منو بکش و با خانوادم کاری نداشته باش گفت : که اینطور
صدای ( اسلحه یه چیزی داره وقتی میخوان شلیک کنن اول اونو میزنن درست میشه بعد شلیک میکنن اسمش رو نمیدونم🙂💔😂)
صدای.....اومد گفتم : شلیک کن سرش رو یکم به سمته راست خم کرد و نگاه کرد ولی شلیک نکرد اسلحه رو از روی سرم برداشت
به یکی از نگهبانا گفت : برو بیارشون
نگهبان رفت و بعد چند دقیقه با چندتا زن که اونا هم شبیه نگهبان بودن برگشت زنا اومدن از دستام گرفتن
گفتم : ولم کنین...میخواین چیکار کنین ولم کنین منو بردن بیرون از خونه به طرف عمارت جونگ کوک گفتم : با من چیکار دارین ولم کنین 💔
بردنم توی عمارت اما به سمته زیر زمینش خیلی میترسیدم یعنی میخوان باهام چیکار کنن ترس تمام وجودم رو برداشته بود رسیدیم به یه دره آهنی با رمز باز میشد زنه رمز رو زد و بردنم تو تاریک بود یکم که بردنم جلو تر چشمم به یه صندلی چوبی خونی افتاد کنارش وسایل شکنجه بود اونا رو که دیدم سر گیجه گرفتم ( از خون میترسم وقتی می بینمش حالم بد میشه وقتی خون به پوستم بخوره بخاطره اینکه پوستم حساسه خارش میگیرم و دستام زخمی میشه ) زنا منو همونجا ول کردن و رفتن بیرون فقط یه چراغ روشن بود اونم نورش کم خیلی کم بود خیلی میترسیدم یکم که رفتم جلوتر احساس کردم یکی داره داد میزنه جرعتم رو جمع کردم و رفتم جلوتر که دیدم یه زندان شیشهای که یه مرده توش زندانیه داره داد میزنه و کمک میخواد لباساش خونی بودن خیلی به هم ریخته بود ( انگار دارم فیلم ترسناک مینویسم 😂🤣💔) انقدر ترسیده بودم که پاهام سست شدن و افتادم روی زمین من هیچ مشکل تنگی نفس ندارم ولی از ترس و گریه زیاد نفسم نمیومد و همش سرفه میکردم خیلی ترسیده بودم
از زبان جونگ کوک
یه دوربین گذاشته بودم اونجا تا ببینم چه حالی میشه وقتی اون چیزا رو میبینه ولی فکر کنم خیلی براش زیادی با جیمین داشتیم از دوربین نگاه میکردیم جیمین گفت : جونگ کوک فکر کنم دیگه براش کافیه گفتم : حالش خیلی بده تند تند رفتم سمته زیرزمین
از زبان جیمین
این جونگ کوک چِش شده این آدم نبوده که نکشته باشه اصلا براش مهم نیست حالا چرا این دختر در این حد براش مهمه نکنه یه خبراییه 😆
از زبان ا/ت
........
۱۰۱.۰k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.