بالهای فرشته قسمت ۹:
درو باز کردم که یه مرد سن و سالدار دیدم
گفتم:سلام ، بفرمایید؟
مرد:ببخشید رستورانی به اسم ..... شنیدید؟
گفتم:نه نمیشناسم پس....فعلا!
درو خواستم ببندم که درو گرفت
مرد:صبر کنید این فرصت را از دست ندهید از شما برای کاریابی دعوت شده اگه دعوت من را قبول کنید خیلی ممنون میشم؟
گفتم:چه کاری؟اگر گارسونیه که باید بگم...
مرد:نه نه آشپز معرکه اشتباه نکنید اون آشپز شما باید باشید نه؟چرا گارسون ؟ آشپز معروف ترین رستوران باشید
موندم کی منو بهش گفته کسی که منو نمیشناسه ولی حدس زدم امروز روزه شانسه و ممکنه با این شغل درآمد بیشتری از گارسونی داشته باشم گفتم:چی؟ خب از کی میتونم شروع کنم؟
مرد با ذوق:شما الان قبول کردید؟
گفتم:بله!
مرد:عالیه!از فردا میتونید شروع به کار کنید این هم آدرس و شماره
گفتم:بله خیلی ممنون
کارت رو گرفتم مرد هم بابت همکاری تشکر کرد و رفت خوشحال بودم اما من باید امروز برم و استعفا بدم دیگه پس آماده شدم و به رستوران سابق رفتم و استعفا دادم و برگشتم خونه زمان زود گذشت و من دنبال چانسا رفتم و برگشتیم خونه خلاصه زمان زود گذشت و شب شد موقع خواب بود چانسا توی تختش خوابیده بود که یهو نشست
چانسا:پدر چی شد که مادر ازت جدا شد؟
کمی کمث کردم و بعد گفتم:چی شده؟چرا میپرسی؟
چانسا:خیلی این موضوع ذهنمو درگیر کرده
گفتم:از من جدا نشد یه حادثه اونو جدا کرد
چانسا:مادر چه شکلیه؟اون واقعا شبیه به یه فرشتس؟
دو باره با یاد آسلی اشک در چشمانم جمع شد چشمامو بستم و بعد اشک هامو پاک کردم و به عکس آسلی نگاه کردم
درحالی که اشک میریختم لبخند زدم گفتم:آره اون خیلی خوشگل بود درست مثل یه فرشته!آشپزیش فوق العاده بود!چشمان قهوه ای خوش رنگی داشت یه خال روی سمت چپ صورتش روی گونه اش داشت لب های صورتی رنگ زیبایی داشت
چانسا هم اشک میریخت و آروم گفت:میتونم مادرو فرض کنم اون خیلی خوشگله دلم براش تنگ شده!
گفتم:آره تو هم درست مثل اون زیبا شدی،من هم دلم براش تنگ شده اما یادت باشه اون همیشه با توئه حتی الان!میدونی چرا راحت مثل فرشته ها شب هارو میخوابی؟ چون مادرت وقتی تو خوابی کنارته،وقتی سعی میکنی بخوابی برات قصه های زیبا میگه و این باعث میشه تو بخوابی و وقتی خوابیدی صورتت رو میبوسه و کنارت میخوابه مثل هر مادری که کنار بچه اش میخوابه ، اون موهات رو نوازش میکنه ، احتمالا میدونی چرا صبح ناخوداگاه بیدار میشی چون اون بیدارت میکنه وقتی داری صبحانه میخوری کنارت روی صندلی نشسته و بهت لبخند میزنه
چانسا سعی میکرد گریه نکنه،لبخند زد یهو بغلم کرد و گفت:خیلی دوستت دارم پدر!
شوکه شدم حس میکردم واقعا پدرشم احساس مسئولیت نسبت بهش میکردم آره بچه ی خودم نبود ولی انگار بهش وابستم انگار تیکه ای از منه
گفتم:سلام ، بفرمایید؟
مرد:ببخشید رستورانی به اسم ..... شنیدید؟
گفتم:نه نمیشناسم پس....فعلا!
درو خواستم ببندم که درو گرفت
مرد:صبر کنید این فرصت را از دست ندهید از شما برای کاریابی دعوت شده اگه دعوت من را قبول کنید خیلی ممنون میشم؟
گفتم:چه کاری؟اگر گارسونیه که باید بگم...
مرد:نه نه آشپز معرکه اشتباه نکنید اون آشپز شما باید باشید نه؟چرا گارسون ؟ آشپز معروف ترین رستوران باشید
موندم کی منو بهش گفته کسی که منو نمیشناسه ولی حدس زدم امروز روزه شانسه و ممکنه با این شغل درآمد بیشتری از گارسونی داشته باشم گفتم:چی؟ خب از کی میتونم شروع کنم؟
مرد با ذوق:شما الان قبول کردید؟
گفتم:بله!
مرد:عالیه!از فردا میتونید شروع به کار کنید این هم آدرس و شماره
گفتم:بله خیلی ممنون
کارت رو گرفتم مرد هم بابت همکاری تشکر کرد و رفت خوشحال بودم اما من باید امروز برم و استعفا بدم دیگه پس آماده شدم و به رستوران سابق رفتم و استعفا دادم و برگشتم خونه زمان زود گذشت و من دنبال چانسا رفتم و برگشتیم خونه خلاصه زمان زود گذشت و شب شد موقع خواب بود چانسا توی تختش خوابیده بود که یهو نشست
چانسا:پدر چی شد که مادر ازت جدا شد؟
کمی کمث کردم و بعد گفتم:چی شده؟چرا میپرسی؟
چانسا:خیلی این موضوع ذهنمو درگیر کرده
گفتم:از من جدا نشد یه حادثه اونو جدا کرد
چانسا:مادر چه شکلیه؟اون واقعا شبیه به یه فرشتس؟
دو باره با یاد آسلی اشک در چشمانم جمع شد چشمامو بستم و بعد اشک هامو پاک کردم و به عکس آسلی نگاه کردم
درحالی که اشک میریختم لبخند زدم گفتم:آره اون خیلی خوشگل بود درست مثل یه فرشته!آشپزیش فوق العاده بود!چشمان قهوه ای خوش رنگی داشت یه خال روی سمت چپ صورتش روی گونه اش داشت لب های صورتی رنگ زیبایی داشت
چانسا هم اشک میریخت و آروم گفت:میتونم مادرو فرض کنم اون خیلی خوشگله دلم براش تنگ شده!
گفتم:آره تو هم درست مثل اون زیبا شدی،من هم دلم براش تنگ شده اما یادت باشه اون همیشه با توئه حتی الان!میدونی چرا راحت مثل فرشته ها شب هارو میخوابی؟ چون مادرت وقتی تو خوابی کنارته،وقتی سعی میکنی بخوابی برات قصه های زیبا میگه و این باعث میشه تو بخوابی و وقتی خوابیدی صورتت رو میبوسه و کنارت میخوابه مثل هر مادری که کنار بچه اش میخوابه ، اون موهات رو نوازش میکنه ، احتمالا میدونی چرا صبح ناخوداگاه بیدار میشی چون اون بیدارت میکنه وقتی داری صبحانه میخوری کنارت روی صندلی نشسته و بهت لبخند میزنه
چانسا سعی میکرد گریه نکنه،لبخند زد یهو بغلم کرد و گفت:خیلی دوستت دارم پدر!
شوکه شدم حس میکردم واقعا پدرشم احساس مسئولیت نسبت بهش میکردم آره بچه ی خودم نبود ولی انگار بهش وابستم انگار تیکه ای از منه
۲.۴k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.