یین و یانگ (پارت ۴۶)
فلش بک ، "ویو ا/ت"
من ۳ روز خواب بودم؟!مگه چی زدی بهم ؟
دوایل : نگران نباش فعلا که زنده ای .
نگاهی پر از نفرت بهش انداختم و گفتم : نمی خوای بازم کنی ؟
ابرو بالا داد و گفت : که با دو تا لگد به دیار باقی بپیوندم ؟ پوزخندی زدم و گفتم : خوبه خودشم میدونه . موهاشو ول کرد و اومد نشست کنارم .
دوایل : قبلنا خیلی هنرمند بودی ، هنوزم هستی؟(نگاه هیزانه)سعی کردم بِلولَم اونطرف تر . گفتم : تو هم به همون اندازه بی حیایی .
دوایل : عه عه ، یکم مهربون تر باش بیب . خودشو چسبوند بهم و دستشو گذاشت روی شونه هام .
گفتم : بهم دست نزن! برو اونور! هی تقلا می کردم ولی خیلی سفت بسته بودم . یه تیکه کیک گذاشت دهنم و گفت : بیا بخور از گشنگی نمیری . من میرم یه شلوار بپوشم بیب ، زود میام . رفت بیرون و درو بست . این بهترین فرصت بود ، سریع دست و پامو باز کردم (با همون فنی که هیچوقت لو نداده) و بلند شدم . باید یه چیزی باشه...آها! آباژور رو برداشتم و کلاهش رو درآوردم . پشت در منتظر وایسادم . استرس داشتم و دستام می لرزید . نفس تنگی گرفتم ،(ا/ت کم خونی داره ، بعضی وقتا علائم شدید نشون میده)نه نباید اشتباهی بکنم . نمیتونم اینجا بمونم . صدای قدماشو شنیدم که نزدیک و نزدیکتر می شدن .میله رو سفت تز گرفتم . دوایل یهو درو باز کرد . منم فوری با میله یکی زدم تو شکمش ، خم که شد یدونه توی سر و کمرش هم زدم . مبله رو انداختم ، خواستم برم بیرون که پام رو گرفت و افتادم زمین ، چه سگ جونیه...نه من تسلیم نمیشم ، نیم خیز شدم . خواستم یه لگد بزنم بهش که چشمام سیاهی رفت . بی حال افتادم روی زمین ، چشمام هیچ جایی رو نمی دید . سینه م رو گرفته بودم و مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشه ، عاجزانه دنبال هوا بودم . هرچی هوا رو می بلعیدم هیچ اکسیژنی دریافت نمی کردم . متوجه شدم دارم روی زمین کشیده میشم و ناگهان احساس سردی کردم .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
من ۳ روز خواب بودم؟!مگه چی زدی بهم ؟
دوایل : نگران نباش فعلا که زنده ای .
نگاهی پر از نفرت بهش انداختم و گفتم : نمی خوای بازم کنی ؟
ابرو بالا داد و گفت : که با دو تا لگد به دیار باقی بپیوندم ؟ پوزخندی زدم و گفتم : خوبه خودشم میدونه . موهاشو ول کرد و اومد نشست کنارم .
دوایل : قبلنا خیلی هنرمند بودی ، هنوزم هستی؟(نگاه هیزانه)سعی کردم بِلولَم اونطرف تر . گفتم : تو هم به همون اندازه بی حیایی .
دوایل : عه عه ، یکم مهربون تر باش بیب . خودشو چسبوند بهم و دستشو گذاشت روی شونه هام .
گفتم : بهم دست نزن! برو اونور! هی تقلا می کردم ولی خیلی سفت بسته بودم . یه تیکه کیک گذاشت دهنم و گفت : بیا بخور از گشنگی نمیری . من میرم یه شلوار بپوشم بیب ، زود میام . رفت بیرون و درو بست . این بهترین فرصت بود ، سریع دست و پامو باز کردم (با همون فنی که هیچوقت لو نداده) و بلند شدم . باید یه چیزی باشه...آها! آباژور رو برداشتم و کلاهش رو درآوردم . پشت در منتظر وایسادم . استرس داشتم و دستام می لرزید . نفس تنگی گرفتم ،(ا/ت کم خونی داره ، بعضی وقتا علائم شدید نشون میده)نه نباید اشتباهی بکنم . نمیتونم اینجا بمونم . صدای قدماشو شنیدم که نزدیک و نزدیکتر می شدن .میله رو سفت تز گرفتم . دوایل یهو درو باز کرد . منم فوری با میله یکی زدم تو شکمش ، خم که شد یدونه توی سر و کمرش هم زدم . مبله رو انداختم ، خواستم برم بیرون که پام رو گرفت و افتادم زمین ، چه سگ جونیه...نه من تسلیم نمیشم ، نیم خیز شدم . خواستم یه لگد بزنم بهش که چشمام سیاهی رفت . بی حال افتادم روی زمین ، چشمام هیچ جایی رو نمی دید . سینه م رو گرفته بودم و مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشه ، عاجزانه دنبال هوا بودم . هرچی هوا رو می بلعیدم هیچ اکسیژنی دریافت نمی کردم . متوجه شدم دارم روی زمین کشیده میشم و ناگهان احساس سردی کردم .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۷.۴k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.