(اون برادر من نیست )
P3
انگار صدای یه دختر بود که می گفت : مامان من برگشتم
چی؟مامان؟
دختره اومد جلو و از دیدن من تعجب کرده بود
ات: مامان این کیه ؟
جونگ کوک: مامان ؟؟؟ مامان این چی میگه
م/ا: وایسید میخوام همینو توضیح بدم
با حرص برگشتم رو به پسره و گفتم :تو چرا بهش میگی مامان
جونگ کوک: اولن که مامان منه برای این بهش میگم مامان دومن تو چرا بهش میگی مامان
م/ا: ساکت شید
که هر دوتامون سر جامون میخکوب شدیم
م/ا: اجازه بدید الان توضیح میدم
هممون نشستیم روی صندلی های سالن
م/ا: خب ات باید یه چیزی رو بهت بگم ....وقتی که پدر مادرت تو اون جاده کنار جنگل ها تصادف کردن فقط من نزدیک اونجا بودم ....پدر و مادرت هر دوشون مرده بودن ولی تو هنوز زنده بودی اونشب من تورو آوردم خونه ام چون من خانواده ام رو از دست داده بودم ...من با شوهرم دعوا های زیادی داشتم تا این که شوهرم با پسرم از پیشم رفتن و من اونارو دیگه ندیدم ...اینم همون پسرم جونگ کوک
ات: پسرته (آروم )
م/ا: چیزی گفتی دخترم
ات: نه نه
که جونگ کوک با یه پوزخند نگام کرد و گفت : حالا فهمیدی مامان کیه
م/ا: جونگ کوک پسرم الان اون دیگه خواهرته اصلا دوست ندارم از این حرفا بشنوم
جونگ کوک: اون خواهر من نیست
م/ا: اما......
جونگ کوک: من میرم تو اتاقم
ویو ات
جونگ کوک از سر جاش بلند شد و گفت که میره توی اتاقش که در اتاق منو باز کرد
ات: هوی یارو اونجا اتاق منه
جونگ کوک : هوم....آره معلومه چقدرم زشته (پوز خند)
ات: مشکل از چشاته
* در اتاق منو بست و رفت سمت اون یکی اتاق *
منم بلند شدم و رفتم توی اتاقم هنوز نتونسته بودم اتفاق های امروز رو هضم کنم مامانم تا حالا نگفته بود که پسر داشته .
خودمو پرت کردم روی تخت
چشمم به دفتر چه خاطراتی که گذاشته بودم زیر بالشتم افتاد .
درش رو باز کردم صفحه اولش نقاشی من و مامانم قبل از تصادف بود هنوز یادمه که باهم ماشینمونو نقاشی کرده بودیم که هممون توش خوشحال نشسته بودیم و به سمت ماجرا جویی هامون میرفتیم
من هنوز ۵ سالم بود و مدرسه نرفته بودم برای همین به مامانم گفتم زیرش بنویسه که من عاشق خانواده ام و ماشینمونم
نگاهم به دست خط مامانم افتاد اشکام سرازیر شدن
دلم برای همشون تنگ شده بود .
همینجور که داشتم بهشون فکر میکردم خوابم برد
ویو جونگ کوک
روی تخت نشسته بودمو داشتم به یه ملودی جدید برای آهنگم فکر میکردم که صدای مامانم رو شنیدم
م/ا: جونگ کوک پسرم بیا شام
از توی اتاق اومدم بیرون که اون دختره ات رو ندیدم
م/ا: پسرم خواهرت تو اتاقش صداش کن
بیاد
جونگ کوک : مامان اون خواهر من نیست
م/ا: هست دیگه ام با من بحث نکن
هوفی از سر حرص کشیدم و رفتم سمت اتاق ات
دسته اش رو کشیدم پایین رو رفتم تو
جونگ کوک: بیا شام..
که دیدم رو تختش خوابه .
انگار صدای یه دختر بود که می گفت : مامان من برگشتم
چی؟مامان؟
دختره اومد جلو و از دیدن من تعجب کرده بود
ات: مامان این کیه ؟
جونگ کوک: مامان ؟؟؟ مامان این چی میگه
م/ا: وایسید میخوام همینو توضیح بدم
با حرص برگشتم رو به پسره و گفتم :تو چرا بهش میگی مامان
جونگ کوک: اولن که مامان منه برای این بهش میگم مامان دومن تو چرا بهش میگی مامان
م/ا: ساکت شید
که هر دوتامون سر جامون میخکوب شدیم
م/ا: اجازه بدید الان توضیح میدم
هممون نشستیم روی صندلی های سالن
م/ا: خب ات باید یه چیزی رو بهت بگم ....وقتی که پدر مادرت تو اون جاده کنار جنگل ها تصادف کردن فقط من نزدیک اونجا بودم ....پدر و مادرت هر دوشون مرده بودن ولی تو هنوز زنده بودی اونشب من تورو آوردم خونه ام چون من خانواده ام رو از دست داده بودم ...من با شوهرم دعوا های زیادی داشتم تا این که شوهرم با پسرم از پیشم رفتن و من اونارو دیگه ندیدم ...اینم همون پسرم جونگ کوک
ات: پسرته (آروم )
م/ا: چیزی گفتی دخترم
ات: نه نه
که جونگ کوک با یه پوزخند نگام کرد و گفت : حالا فهمیدی مامان کیه
م/ا: جونگ کوک پسرم الان اون دیگه خواهرته اصلا دوست ندارم از این حرفا بشنوم
جونگ کوک: اون خواهر من نیست
م/ا: اما......
جونگ کوک: من میرم تو اتاقم
ویو ات
جونگ کوک از سر جاش بلند شد و گفت که میره توی اتاقش که در اتاق منو باز کرد
ات: هوی یارو اونجا اتاق منه
جونگ کوک : هوم....آره معلومه چقدرم زشته (پوز خند)
ات: مشکل از چشاته
* در اتاق منو بست و رفت سمت اون یکی اتاق *
منم بلند شدم و رفتم توی اتاقم هنوز نتونسته بودم اتفاق های امروز رو هضم کنم مامانم تا حالا نگفته بود که پسر داشته .
خودمو پرت کردم روی تخت
چشمم به دفتر چه خاطراتی که گذاشته بودم زیر بالشتم افتاد .
درش رو باز کردم صفحه اولش نقاشی من و مامانم قبل از تصادف بود هنوز یادمه که باهم ماشینمونو نقاشی کرده بودیم که هممون توش خوشحال نشسته بودیم و به سمت ماجرا جویی هامون میرفتیم
من هنوز ۵ سالم بود و مدرسه نرفته بودم برای همین به مامانم گفتم زیرش بنویسه که من عاشق خانواده ام و ماشینمونم
نگاهم به دست خط مامانم افتاد اشکام سرازیر شدن
دلم برای همشون تنگ شده بود .
همینجور که داشتم بهشون فکر میکردم خوابم برد
ویو جونگ کوک
روی تخت نشسته بودمو داشتم به یه ملودی جدید برای آهنگم فکر میکردم که صدای مامانم رو شنیدم
م/ا: جونگ کوک پسرم بیا شام
از توی اتاق اومدم بیرون که اون دختره ات رو ندیدم
م/ا: پسرم خواهرت تو اتاقش صداش کن
بیاد
جونگ کوک : مامان اون خواهر من نیست
م/ا: هست دیگه ام با من بحث نکن
هوفی از سر حرص کشیدم و رفتم سمت اتاق ات
دسته اش رو کشیدم پایین رو رفتم تو
جونگ کوک: بیا شام..
که دیدم رو تختش خوابه .
۲۰.۰k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.