p8
p8
تازه داشت حالش خوب میشد
بعد از از دست دادن عشقش...بعد دوستی که مثل خواهرش بود..و در آخر هم نزدیک بود دوست دیگه یا رو از دست بده..داشت به روال قبلی بر میگشت.. آدم قویای بود..
جوری که هرچی از قوی بودنش بگم کمه..ولی همه اینا زیر سر کی بود؟
کی بود که انقد سعی داره ات رو اذیت کنه؟خب...شاید بشه تو این پارت یه چیزایی فهمید..شایدم نه؟..
سر کار بود...
چیم:یاا ته مو...کارای قرارداد رو انجام دادی؟
_:آره هیونگ...
چیم:خب..پس بریم خونه
_:اخیشششش...بالاخره بیخیال شدی🤣خسته نباشی..خدافظ
برگشت خونه..خسته بود..اما هنهی اون خستگی ها فقط و فقط با دیدن صورت خندادن عشقش محو شد..محکم بغلش کرد
چیم:اااا..دلم واست تنگ شده بود..
دختر سرشو بالا کرد و چونشو گذاشت روی قفسه سینه جیمین
ات:مگه چند وقته منو ندیدی؟صبح دیدیم که..
چیم:خب بازم دلن تنگ شد دیگه
ات:ای کلک...اها راستی..جیمینی رونا بیمارستانه..
چیم:هوم؟چرا؟
ات:بیخیال...یادت نیست؟
سرشو چک کرد
ات:سرت به جایی خورده امروز؟
چیم:نه ولی خیلی سرم شلوغ بود (لبخند گرمی زد)
ات:بچش فردا به دنیا میاد..
چیم:اوووو خوبه...پس جونگ کوک داره بابا میشه..یا ات..
ات:هوم؟
چیم:منم بابا نشم؟
ات:حرفشم نزن..هنوز زوده😮💨😌
از بغلش جدا شد و به سمت آشپز خونه حرکت کرد
ات:تا تو لباساتو عوض کنی و یه دوش بگیری شام آمادست..😁
برگشت و لبخندی زد که باعث شد قند تو دل پسر آب بشه
*یک ساعت بعد
از پله ها داشت پایین میومد..چشمش به ات خورد..داشت میزو میچید.. به سما آشپز خونه رفت..ات پشتش به جیمین بود و داشت غذای رو گاز رو هم میزد
از پشت بغلش کرد..
ات:اا؟اومدی؟
برگشت سمتش و دستشو پشت کمرش حلقه کرد..
ات:بشین الان غذا رو میارم..
ناخودآگاه بوسه ای به لب ات زد
ات:هوم؟این چی بود؟
با شیطنت گفت:بوسه قبل از غذا😂😂
به سمت میز رفت و نشست..
*فردای آن روز
رفته بودن بیمراستان.. غروب بود..بچه به دنیا اومده بود..نگاه همه به رونا بود..ولی محبت تو نگاه ات بیشتر از جونگکوک بود..جیمین اولین نفر اینو فهمید..
راحت میشد فهمید که جونگکوک حسی به رونا نداره
ات:من میرم یکم آب بخورم
رفت سمت آبخوری..
در کمال تعجب ته مو رو دید..
ات:اوه؟ته مویا..اینجا چیکار میکنی..؟
با جدیت جواب داد:میشه یه لحظه بریم پشتبوم؟
ات:چرا؟
_:باید چیزیو بهت بگم...خیلی مهمه..
ات:خب..اینجا نمیشه؟
_:لطفا..
ات:باشه بریم..
*یک ربع بعد
هردو کنار لبه ی پرتگاه ایستاده بودن
بیمارستان خصوصی بود و فقط ۴ طبقه بیشتر نداشت..
پسر محکم با پا به ساق پار ات حمله کرد و ضربهی محکمی نثارش کرد
متعجب شده بود.. به جرئت میشد گفت که حلقه چشماش از این گشادتر نمیتونست بشه
_:این تازه اولشه..فقط صبر کن
گوشیشو از تو جیبش در اورد و با جیمین تماس گرفت
سلام سلام..حمایت؟
تازه داشت حالش خوب میشد
بعد از از دست دادن عشقش...بعد دوستی که مثل خواهرش بود..و در آخر هم نزدیک بود دوست دیگه یا رو از دست بده..داشت به روال قبلی بر میگشت.. آدم قویای بود..
جوری که هرچی از قوی بودنش بگم کمه..ولی همه اینا زیر سر کی بود؟
کی بود که انقد سعی داره ات رو اذیت کنه؟خب...شاید بشه تو این پارت یه چیزایی فهمید..شایدم نه؟..
سر کار بود...
چیم:یاا ته مو...کارای قرارداد رو انجام دادی؟
_:آره هیونگ...
چیم:خب..پس بریم خونه
_:اخیشششش...بالاخره بیخیال شدی🤣خسته نباشی..خدافظ
برگشت خونه..خسته بود..اما هنهی اون خستگی ها فقط و فقط با دیدن صورت خندادن عشقش محو شد..محکم بغلش کرد
چیم:اااا..دلم واست تنگ شده بود..
دختر سرشو بالا کرد و چونشو گذاشت روی قفسه سینه جیمین
ات:مگه چند وقته منو ندیدی؟صبح دیدیم که..
چیم:خب بازم دلن تنگ شد دیگه
ات:ای کلک...اها راستی..جیمینی رونا بیمارستانه..
چیم:هوم؟چرا؟
ات:بیخیال...یادت نیست؟
سرشو چک کرد
ات:سرت به جایی خورده امروز؟
چیم:نه ولی خیلی سرم شلوغ بود (لبخند گرمی زد)
ات:بچش فردا به دنیا میاد..
چیم:اوووو خوبه...پس جونگ کوک داره بابا میشه..یا ات..
ات:هوم؟
چیم:منم بابا نشم؟
ات:حرفشم نزن..هنوز زوده😮💨😌
از بغلش جدا شد و به سمت آشپز خونه حرکت کرد
ات:تا تو لباساتو عوض کنی و یه دوش بگیری شام آمادست..😁
برگشت و لبخندی زد که باعث شد قند تو دل پسر آب بشه
*یک ساعت بعد
از پله ها داشت پایین میومد..چشمش به ات خورد..داشت میزو میچید.. به سما آشپز خونه رفت..ات پشتش به جیمین بود و داشت غذای رو گاز رو هم میزد
از پشت بغلش کرد..
ات:اا؟اومدی؟
برگشت سمتش و دستشو پشت کمرش حلقه کرد..
ات:بشین الان غذا رو میارم..
ناخودآگاه بوسه ای به لب ات زد
ات:هوم؟این چی بود؟
با شیطنت گفت:بوسه قبل از غذا😂😂
به سمت میز رفت و نشست..
*فردای آن روز
رفته بودن بیمراستان.. غروب بود..بچه به دنیا اومده بود..نگاه همه به رونا بود..ولی محبت تو نگاه ات بیشتر از جونگکوک بود..جیمین اولین نفر اینو فهمید..
راحت میشد فهمید که جونگکوک حسی به رونا نداره
ات:من میرم یکم آب بخورم
رفت سمت آبخوری..
در کمال تعجب ته مو رو دید..
ات:اوه؟ته مویا..اینجا چیکار میکنی..؟
با جدیت جواب داد:میشه یه لحظه بریم پشتبوم؟
ات:چرا؟
_:باید چیزیو بهت بگم...خیلی مهمه..
ات:خب..اینجا نمیشه؟
_:لطفا..
ات:باشه بریم..
*یک ربع بعد
هردو کنار لبه ی پرتگاه ایستاده بودن
بیمارستان خصوصی بود و فقط ۴ طبقه بیشتر نداشت..
پسر محکم با پا به ساق پار ات حمله کرد و ضربهی محکمی نثارش کرد
متعجب شده بود.. به جرئت میشد گفت که حلقه چشماش از این گشادتر نمیتونست بشه
_:این تازه اولشه..فقط صبر کن
گوشیشو از تو جیبش در اورد و با جیمین تماس گرفت
سلام سلام..حمایت؟
۳.۷k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.