* * زندگی متفاوت
🐾پارت 95
صبح
#paniz
با نوازاش های کسی رو احساس میکردم
از گوشه ی چشام نگاش کردم دیدم مهشاد
سیخ بلند شدم رفتم تو بغلش
مهشاد:سلامم پانی خانم صبحت بخیر
پانیذ:سلام عشقممم دام برات تنگ شده بود
مهشاد:میدونم یه دونه مهشاد بیشتر نداری که
از بغلش اومدم بیرون سرم انداختم پایین با ناخونام بازی کردم
پانید:محراب خونست؟
مهشاد:اره
مهشاد چوم گرفت بالا نگاش کردم
مهشااد:پانیذ چیزی شده
بغض گلوم چنگ میزد نباید محراب میفهمید ولی خب مهشادم همینطور
پانید:هیچی بیا بریم پایین
مهشاد:باشه من میرم توام لباست عوض کن بیا بعدشم فک نکن نفهمیدم چیزی نشدهاا
لبخند تلخی بهش زدم رفیق بامعرفت من
از اتاق رف بیرون
از جام بلند شدم تخت مرتب کردن رفتم سرویس بهداشتی بعد کار هایی
که مربوط میشدو انجام دادم اومدم بیرون
لباس عوض کردم رفتم پایین بر صبحونه
.
.
.
بعد خوردن صبحونه محراب رفت موندیم منو مهشاد رو کاناپه نشسته بود من تو بغلش بودم
مهشاد:پانی اجی میخام یه چیزی بهت بگم خب فقط اروم باش
نگرانم کررد با این حرفش یعنی چیزی شده بود دوباره که من طاقتس نداشتم
اینجوری میگفتن
از بغلش اومدم بیرون نگا کردم بهش
دستام تو دستاش گرف
مهشاد:رضا اخر هفته میخاد با ساحل نامزد کنه
گوشام سوت کشیدن ضربان قلبم بالا رفت بالاخره به خواستش میرسید ساحل
نامزد میکردن بر هم میشدن انگار فقط من مانعشون بودم
قلبم دوباره شیکست خورد شد نابود شد
اولین اشکم از گوشه ی چشمم چکید که مهشاد پاکش کرد
مهشاد:قربون اون اشکات بشم من اینجوری نکن ...
نذاشتم حرفش ادامه بده
پانید:ساحل به خواستش رسید دیگه تموم شد دیگه منی هم وجود ندارم
مهشاد:میدونم ساح...
پانید:نه مهشاد من احمق باش چطوری فک میکرد
رفتم تو بغلش هق هقام دیگه دسته خوردم نبود مهشاد سرم میبوسید نوازش میکرد
پانیذ:دارم ذره ذره اب میشم نابود میشه قلبم درد میکنه اشکام کنترل خودش ندارن مهشاد وقتی بهش فک میکنم اشک هام میریزن بخدا منم ادمم تحملش تدارم خسته شدم(هق هق و گریه)
مهشاد:هیششش همه چی درست میشه
پانید:چی درست میشه وقتی عشق من 4 روز دیگه عقدشه من اینجا دارم جون میدم بخاطرش نفس برام نمونده (هق هق و گریه)
مهشاد پشتم مالش میداد ولی دیگه بغضم شکسته بود دیگه کنترلش دست خودم نبود باید خالی میشدم...
صبح
#paniz
با نوازاش های کسی رو احساس میکردم
از گوشه ی چشام نگاش کردم دیدم مهشاد
سیخ بلند شدم رفتم تو بغلش
مهشاد:سلامم پانی خانم صبحت بخیر
پانیذ:سلام عشقممم دام برات تنگ شده بود
مهشاد:میدونم یه دونه مهشاد بیشتر نداری که
از بغلش اومدم بیرون سرم انداختم پایین با ناخونام بازی کردم
پانید:محراب خونست؟
مهشاد:اره
مهشاد چوم گرفت بالا نگاش کردم
مهشااد:پانیذ چیزی شده
بغض گلوم چنگ میزد نباید محراب میفهمید ولی خب مهشادم همینطور
پانید:هیچی بیا بریم پایین
مهشاد:باشه من میرم توام لباست عوض کن بیا بعدشم فک نکن نفهمیدم چیزی نشدهاا
لبخند تلخی بهش زدم رفیق بامعرفت من
از اتاق رف بیرون
از جام بلند شدم تخت مرتب کردن رفتم سرویس بهداشتی بعد کار هایی
که مربوط میشدو انجام دادم اومدم بیرون
لباس عوض کردم رفتم پایین بر صبحونه
.
.
.
بعد خوردن صبحونه محراب رفت موندیم منو مهشاد رو کاناپه نشسته بود من تو بغلش بودم
مهشاد:پانی اجی میخام یه چیزی بهت بگم خب فقط اروم باش
نگرانم کررد با این حرفش یعنی چیزی شده بود دوباره که من طاقتس نداشتم
اینجوری میگفتن
از بغلش اومدم بیرون نگا کردم بهش
دستام تو دستاش گرف
مهشاد:رضا اخر هفته میخاد با ساحل نامزد کنه
گوشام سوت کشیدن ضربان قلبم بالا رفت بالاخره به خواستش میرسید ساحل
نامزد میکردن بر هم میشدن انگار فقط من مانعشون بودم
قلبم دوباره شیکست خورد شد نابود شد
اولین اشکم از گوشه ی چشمم چکید که مهشاد پاکش کرد
مهشاد:قربون اون اشکات بشم من اینجوری نکن ...
نذاشتم حرفش ادامه بده
پانید:ساحل به خواستش رسید دیگه تموم شد دیگه منی هم وجود ندارم
مهشاد:میدونم ساح...
پانید:نه مهشاد من احمق باش چطوری فک میکرد
رفتم تو بغلش هق هقام دیگه دسته خوردم نبود مهشاد سرم میبوسید نوازش میکرد
پانیذ:دارم ذره ذره اب میشم نابود میشه قلبم درد میکنه اشکام کنترل خودش ندارن مهشاد وقتی بهش فک میکنم اشک هام میریزن بخدا منم ادمم تحملش تدارم خسته شدم(هق هق و گریه)
مهشاد:هیششش همه چی درست میشه
پانید:چی درست میشه وقتی عشق من 4 روز دیگه عقدشه من اینجا دارم جون میدم بخاطرش نفس برام نمونده (هق هق و گریه)
مهشاد پشتم مالش میداد ولی دیگه بغضم شکسته بود دیگه کنترلش دست خودم نبود باید خالی میشدم...
۱۲.۰k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.