پارت۵۳
#پارت۵۳
چرا حالا باید اینطوری میشد خدایا
رفتم سمت نسیم و مریم که رو نیمکت ها نشسته بودن ، نشستم رو صندلی که مریم گفت:رفتی پیش امیر؟؟
من:وایی یادم رفت
نسیم:مگه کجا بودی؟
من:اممم.....چیزه ..... پیش یکی از دخترای کلاس بودم
نسیم سرشو تکون داد و مریم بعداز چنددقیقه گفت: بچه ها من باید برم خونه امروز دعوتی دارم
ازش خداخافظی کردیم
نسیم:منم که خر الینا از چشات معلومه یه اتفاقی افتاده ....
من:راستش ..... زدم زیر گریه ..... نسیم با تعجب گفت:الهی قوربونت برم چیشده خواهری؟
تموم ماجرارو براش تعریف کردم اونم از عصبانیت دندون هاشو روهم میسایید بعداز چندلحظه گفت:ماجرارو به امیر بگو . اون باید خبر داشته باشه
من:اخه نگران میشه
نسیم:چرا باید نگران بشه ، مگه ادم کشتی؟؟؟فقط بهش بگو سپهر مزاحمم شده همین ، اگه بهش نگی شاید از زبون یه نفر دیگه بشنوه و ناراحت بشه که چرا بهش نگفتی
من:خیلی خب باش
نسیم:افرین جونم
وقتی قهوه هامون رو خوردیم کلاس بعدی با امیر بود ، به نسیم گفتم:امیر اگه منو ببینه حتما نگران میشه ، یه ابی به صورتم میزنم و میام
نسیم:باش پس من میرم
رفتم سمت سرویس بهداشتی و ابی به صورتم زدم، ارایشم پاک شد ولی عیبی نداشت، ضدافتاب زدم و رژم رو هم زدم و اومدم بیرون
وای دیر شده بود حتما تاالان بقیه سرکلاس بودن ، واسه همین رفتم سمت طبقه بالا توی اتاق کار امیر، کلیدش رو امیر بهم داده بود واسه همین سریع دررو باز کردم. و رفتم داخل
چه اتاق مرتب و شیکی بود
نشستم رو صندلیش و سرمو گذاشتم رو میزش ، چشامو بستم و خوابم برد
باصدای امیر که داشت میگفت الینا بیدار شو ، چشامو باز کردم
دیدم امیر باخنده بالای سرم وایساده و نگام میکنه
من:سلام خوبی
امیر:سلام عشقم خوبم ، چرا نیومدی سرکلاس
من:نسیم زودتراز من اومد سرکلاس ، خواستم بیام دیدم سرکلاسین ، اومدم اینجا
امیر:اها ..... به چشام خیره شد و گفت:اتفاقی افتاده؟
من:نه...
امیر:الینا به من دروغ نگو ، بگو چیشده
سرمو انداختم پایین و گفتم:چندروزی هس که سپهر اریایی میاد مزاحمم میشه، قبل از تو ازم خواستگاری کرده بود ولی من جوابم منفی بود ، حالا هم اومده بهم میگه تو فقط باید مال من باشی ، هیچکس نمیتونه تورو از من بگیره حتی امیر
وقتی حرفامو میزدم رگ غیرت رو چشای امیر میدیدم خیلی عصبانی بود ، با کلافگی دستی توی موهاش کشید و گفت:ادبش میکنم مرتیکه ی بیشعور
من:میترسم امیر خیلی میترسم
امیر:ازچی خانومم
من:اینکه بخواد بین ما جدایی بندازه و تورو از من بگیره ،قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد
امیر باناراحتی اشکم رو پاک کرد ، بغلم کرد و منم سرمو رو شونه هاش گذاشتم
امیر:تاوقتی من زندم از هیچی نترس ، هیچکس نمیتونه همچین غلطی بکنه
باحرفاش ارامش گرفتم که باخنده گفت:حالا نفس اقایی دلت برام تنگ شده بود؟
زدم تو سینش و گفتم:ای کلک خوب از فرصت استفاده میکنیا
امیر:خوب چیع نباید خانومم دلش برا اقاش تنگ شه
من:چرا اتفاقا دلم برات تنگ شده بود
امیر:اوممم چقد اون لبا خوردنی شده ، کی گفته رژت رو پررنگ کنی
من:رنگش قشنگه دوسش دارم
لباشو رو لبام گذاشت و با خشونت لبامو میخورد
دیگه داشتم نفس کم میوردم و گفتم:اخ لب نازنینم امیر چرا پاکش کردی
امیر:ازاین به بعد همینه اگه خانومم رژش پررنگ شه
ادامه دارد...
دوستان نظرات خودتون رو راجب رمان بگین 🌟 🌟 🌟 🌠 🌠 ❤
چرا حالا باید اینطوری میشد خدایا
رفتم سمت نسیم و مریم که رو نیمکت ها نشسته بودن ، نشستم رو صندلی که مریم گفت:رفتی پیش امیر؟؟
من:وایی یادم رفت
نسیم:مگه کجا بودی؟
من:اممم.....چیزه ..... پیش یکی از دخترای کلاس بودم
نسیم سرشو تکون داد و مریم بعداز چنددقیقه گفت: بچه ها من باید برم خونه امروز دعوتی دارم
ازش خداخافظی کردیم
نسیم:منم که خر الینا از چشات معلومه یه اتفاقی افتاده ....
من:راستش ..... زدم زیر گریه ..... نسیم با تعجب گفت:الهی قوربونت برم چیشده خواهری؟
تموم ماجرارو براش تعریف کردم اونم از عصبانیت دندون هاشو روهم میسایید بعداز چندلحظه گفت:ماجرارو به امیر بگو . اون باید خبر داشته باشه
من:اخه نگران میشه
نسیم:چرا باید نگران بشه ، مگه ادم کشتی؟؟؟فقط بهش بگو سپهر مزاحمم شده همین ، اگه بهش نگی شاید از زبون یه نفر دیگه بشنوه و ناراحت بشه که چرا بهش نگفتی
من:خیلی خب باش
نسیم:افرین جونم
وقتی قهوه هامون رو خوردیم کلاس بعدی با امیر بود ، به نسیم گفتم:امیر اگه منو ببینه حتما نگران میشه ، یه ابی به صورتم میزنم و میام
نسیم:باش پس من میرم
رفتم سمت سرویس بهداشتی و ابی به صورتم زدم، ارایشم پاک شد ولی عیبی نداشت، ضدافتاب زدم و رژم رو هم زدم و اومدم بیرون
وای دیر شده بود حتما تاالان بقیه سرکلاس بودن ، واسه همین رفتم سمت طبقه بالا توی اتاق کار امیر، کلیدش رو امیر بهم داده بود واسه همین سریع دررو باز کردم. و رفتم داخل
چه اتاق مرتب و شیکی بود
نشستم رو صندلیش و سرمو گذاشتم رو میزش ، چشامو بستم و خوابم برد
باصدای امیر که داشت میگفت الینا بیدار شو ، چشامو باز کردم
دیدم امیر باخنده بالای سرم وایساده و نگام میکنه
من:سلام خوبی
امیر:سلام عشقم خوبم ، چرا نیومدی سرکلاس
من:نسیم زودتراز من اومد سرکلاس ، خواستم بیام دیدم سرکلاسین ، اومدم اینجا
امیر:اها ..... به چشام خیره شد و گفت:اتفاقی افتاده؟
من:نه...
امیر:الینا به من دروغ نگو ، بگو چیشده
سرمو انداختم پایین و گفتم:چندروزی هس که سپهر اریایی میاد مزاحمم میشه، قبل از تو ازم خواستگاری کرده بود ولی من جوابم منفی بود ، حالا هم اومده بهم میگه تو فقط باید مال من باشی ، هیچکس نمیتونه تورو از من بگیره حتی امیر
وقتی حرفامو میزدم رگ غیرت رو چشای امیر میدیدم خیلی عصبانی بود ، با کلافگی دستی توی موهاش کشید و گفت:ادبش میکنم مرتیکه ی بیشعور
من:میترسم امیر خیلی میترسم
امیر:ازچی خانومم
من:اینکه بخواد بین ما جدایی بندازه و تورو از من بگیره ،قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد
امیر باناراحتی اشکم رو پاک کرد ، بغلم کرد و منم سرمو رو شونه هاش گذاشتم
امیر:تاوقتی من زندم از هیچی نترس ، هیچکس نمیتونه همچین غلطی بکنه
باحرفاش ارامش گرفتم که باخنده گفت:حالا نفس اقایی دلت برام تنگ شده بود؟
زدم تو سینش و گفتم:ای کلک خوب از فرصت استفاده میکنیا
امیر:خوب چیع نباید خانومم دلش برا اقاش تنگ شه
من:چرا اتفاقا دلم برات تنگ شده بود
امیر:اوممم چقد اون لبا خوردنی شده ، کی گفته رژت رو پررنگ کنی
من:رنگش قشنگه دوسش دارم
لباشو رو لبام گذاشت و با خشونت لبامو میخورد
دیگه داشتم نفس کم میوردم و گفتم:اخ لب نازنینم امیر چرا پاکش کردی
امیر:ازاین به بعد همینه اگه خانومم رژش پررنگ شه
ادامه دارد...
دوستان نظرات خودتون رو راجب رمان بگین 🌟 🌟 🌟 🌠 🌠 ❤
۶.۷k
۳۰ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.