روی زمین از شدت درد توی خودم پیچیده بودم ولی دست از سرم ب
روی زمین از شدت درد توی خودم پیچیده بودم ولی دست از سرم بر نمی داشتن و همینطور لگد می زدن.
*ویو ته*
بالاخره کارم تموم شد و رفتم دنبال ات. پیاده رفتم که باهم بگردیم و بریم پارک.
وقتی به صندلی کنار دانشگاه رسیدم ات نبود. از کوچه بغلی یه صدایی شنیدم وقتی جلوتر رفتم دیدم چند نفر دارن یه دختررو میزنن.
ترس بدی وجودمو گرفت که نکنه ات باشه.
بدو بدو رفتم جلو اونا لیا و زیردستاش بودن. همشونو انداختم زمین و به دختره رسیدم. اون ات من بود که غرق خون بود.
*ات ویو* همینطور داشتن می زدنم. دیگه جونی تو تنم نمونده بود که یه نفر اومد و همشونو انداخت زمین. تهیونگ بود. وقتی اومد کنارم بزور خودمو کشیدم تو بغلش و گفتم: ته...یو..ن..گ و سیاهی
*ته ویو*
از شدت عصبانیت خون جلو چشمامو گرفته بود.
بلند شدم و گفتم: انگار بدجوری دلت کتک می خواد
...با عصبانیت بسیار بسیار زیاد...
لیا: آره چه جورم! و با پررویی تمام ادامه داد: صبر کن ببینم، این هرزه به اندازه کافی زشت نبود؟ یعنی دوست پسرش انقد زشته که هرجا میره با ماسک کلاه میره؟
ماسکو کلاهمو در آوردم و گفتم: آره! انقد زشته که هرجا میره با ماسک و کلاه میره.
همونجوری خشکش زده بود و منو نگاه می کرد. منم ات رو براید استایل بغل کردم و به سمت بیمارستان دویدم.
وقتی وارد بیمارستان شدم همه پرستارا زل زدن به من
پرستار1: کی..م..ته..یو..نگ؟!؟!
ته: آره کیم تهیونگ، انقد زل نزنید به من نمیبینین دوست دخترم غرق خونه!!!
پرستار2 اومد جلو: چه اتفاقی براش افتاده؟
ته: کتک خورده ...با بغض...
برانکارد آوردن و ات رو بردن و نذاشتن همراهش برم.
حالم اصلا خوب نبود. اینکه الان ات توی این وضعیت بود تقصیر من بود. به کوک زنگ زدم.
کوک: علو!
ته: کوک ...در حالی که بزور جلوی گریشو گرفته...
کوک: چیشده تهیونگ چرا صدات می لرزه چه اتفاقی افتاده؟؟؟
ته: میشه بیاین بیمارستان ---------- ...با بغض...
کوک: اتفاقی برات افتاده؟ نکنه آسیب دیدی؟؟؟
ته: من خوبم فقط بیاین اینجا ...با بغض...
کوک: باشه زودی میایم
*چند مین بعد*
اعضا میریزن توی بیمارستان و تهیونگ رو می بینن که سرشو رویه پاهاش گذاشته و با دستاش سرشو گرفته
جین: چیشده تهیونگ؟
شوگا: چه اتفاقی افتاده؟
جیمین: سالمی؟
تهیونگ سرشو بالا میاره و اعضا صورتشو که از بس بی صدا گریه کرده بوده داغون شده رو دیدن
کوک: چیشده هیونگ؟ میشه بگی؟
تهیونگ همه ماجرا رو تعریف کرد و آخر سر دوباره گریش گرفت.
اعضا دلداریش میدادن تا اینکه دکتر از اتاق ات اومد بیرون.
همه به سمتش هجوم بردن.
نامجون: چیشده حال ات چطوره؟
ته: خوبه؟
*ویو ته*
بالاخره کارم تموم شد و رفتم دنبال ات. پیاده رفتم که باهم بگردیم و بریم پارک.
وقتی به صندلی کنار دانشگاه رسیدم ات نبود. از کوچه بغلی یه صدایی شنیدم وقتی جلوتر رفتم دیدم چند نفر دارن یه دختررو میزنن.
ترس بدی وجودمو گرفت که نکنه ات باشه.
بدو بدو رفتم جلو اونا لیا و زیردستاش بودن. همشونو انداختم زمین و به دختره رسیدم. اون ات من بود که غرق خون بود.
*ات ویو* همینطور داشتن می زدنم. دیگه جونی تو تنم نمونده بود که یه نفر اومد و همشونو انداخت زمین. تهیونگ بود. وقتی اومد کنارم بزور خودمو کشیدم تو بغلش و گفتم: ته...یو..ن..گ و سیاهی
*ته ویو*
از شدت عصبانیت خون جلو چشمامو گرفته بود.
بلند شدم و گفتم: انگار بدجوری دلت کتک می خواد
...با عصبانیت بسیار بسیار زیاد...
لیا: آره چه جورم! و با پررویی تمام ادامه داد: صبر کن ببینم، این هرزه به اندازه کافی زشت نبود؟ یعنی دوست پسرش انقد زشته که هرجا میره با ماسک کلاه میره؟
ماسکو کلاهمو در آوردم و گفتم: آره! انقد زشته که هرجا میره با ماسک و کلاه میره.
همونجوری خشکش زده بود و منو نگاه می کرد. منم ات رو براید استایل بغل کردم و به سمت بیمارستان دویدم.
وقتی وارد بیمارستان شدم همه پرستارا زل زدن به من
پرستار1: کی..م..ته..یو..نگ؟!؟!
ته: آره کیم تهیونگ، انقد زل نزنید به من نمیبینین دوست دخترم غرق خونه!!!
پرستار2 اومد جلو: چه اتفاقی براش افتاده؟
ته: کتک خورده ...با بغض...
برانکارد آوردن و ات رو بردن و نذاشتن همراهش برم.
حالم اصلا خوب نبود. اینکه الان ات توی این وضعیت بود تقصیر من بود. به کوک زنگ زدم.
کوک: علو!
ته: کوک ...در حالی که بزور جلوی گریشو گرفته...
کوک: چیشده تهیونگ چرا صدات می لرزه چه اتفاقی افتاده؟؟؟
ته: میشه بیاین بیمارستان ---------- ...با بغض...
کوک: اتفاقی برات افتاده؟ نکنه آسیب دیدی؟؟؟
ته: من خوبم فقط بیاین اینجا ...با بغض...
کوک: باشه زودی میایم
*چند مین بعد*
اعضا میریزن توی بیمارستان و تهیونگ رو می بینن که سرشو رویه پاهاش گذاشته و با دستاش سرشو گرفته
جین: چیشده تهیونگ؟
شوگا: چه اتفاقی افتاده؟
جیمین: سالمی؟
تهیونگ سرشو بالا میاره و اعضا صورتشو که از بس بی صدا گریه کرده بوده داغون شده رو دیدن
کوک: چیشده هیونگ؟ میشه بگی؟
تهیونگ همه ماجرا رو تعریف کرد و آخر سر دوباره گریش گرفت.
اعضا دلداریش میدادن تا اینکه دکتر از اتاق ات اومد بیرون.
همه به سمتش هجوم بردن.
نامجون: چیشده حال ات چطوره؟
ته: خوبه؟
۹.۲k
۱۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.