⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 95
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
بلند شدمو داخل اتاق رفتم... روی تخت نشسته بود... محراب هم دراز کشیده بود... محراب با دیدن من بلند شد و
بیرون رفت... میدونست میخوام تنها باشیم...
نشستم کنارش و گفتم :< عافیت باشه آقا. >
حرفی نزد و بازهم مشغول خشک کردن موهاش با حوله شد...
با شیطنت رفتم کنارش و گونشو بوسیدمو گفتم :< دوباره رفتی تو چص؟ >
روی تخت دراز کشید... یکم روش خم شدم که موهام افتاد روی قسمت سینه اش...آروم پسشون زد و با خنده ای که سعی داشت مخفیش کنه گفت :< نکن قلقلکم میاد... >
دوباره موهامو نزدیک کردم و توی گوشاش فرو کردم که تکونی خورد و با خنده مچ دستمو گرفت... گفتم :< من که میدونم منو با ممدرضا دیدی چص کردی ولی اون فقط اومده بود بگه گذشته رو کنار گذاشته و میخواد با شیما باشه >
ارسلان سرشو بالا گرفت و گفت :< کی گفته من همچین فکری کردم؟ میخوای بکی من شکاکم؟ >
سرمو به سینش چسبوندم و با خنده گفتم :< شما غلط میکنی شکاک باشی >
موهامو نوازش کرد و با لحن ملایمی گفت :< من هیچوقت به خانومم شک نمیکنم >
تو همین لحظه در باز شدو محمد داخل شد...سریع از بغل ارسلان جدا شدم...
محمد درحالی که سعی میکرد نخنده گفت :< اوه اوه مزاحمم؟ >
دیانا :< نه دارم میرم... >
بلند شدم که ارسلان دستمو کشید و روی پاش نشوند و با پررویی گفت :< آره مزاحمی >
محمد چش غره ی مصنوعی رفت و خندید و گفت :< بیشعورِ حمال >
و از اتاق بیرون رفت... خندیدمو به سمت ارسلان برگشتمو گفتم :< بی حیا >
تو یه حرکت منو روی تخت خوابوند و روم خم شدو گفت :< دوست دارم بی حیا باشم مشکلیه؟ >
آروم خندیدم... خبری از اون ارسلان چصوی چند دقیقه قبل نبود... خوبیشم همین بود.. هیچوقت کینه ای نبود و زود میبخشید آدمو...
جلو اومد و فاصله رو از بین برد که صدای محمد از
پشت در باعث بهم خوردن صحنه رمانتیکمون شد :< کارتون تموم نشد؟ >
هردو حرصی به پشتِ در نگاهی کردیم و از هم جدا شدیم...
صدای محراب اومد :< ما کار و زندگی داریما... نمیتونیم علاف شما باشیم که >
توی صداشون شوخی بود... بخاطر همین خندیدیم و ارسلان گفت :< بیاین بابا. گند زدین تو لحظاتمون >
با خنده وارد شدند... همونجور که میخندیدم لبمو گزیدم و گفتم :< من میرم >
و به سرعت از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق دخترا رفتم...
پارت 95
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
بلند شدمو داخل اتاق رفتم... روی تخت نشسته بود... محراب هم دراز کشیده بود... محراب با دیدن من بلند شد و
بیرون رفت... میدونست میخوام تنها باشیم...
نشستم کنارش و گفتم :< عافیت باشه آقا. >
حرفی نزد و بازهم مشغول خشک کردن موهاش با حوله شد...
با شیطنت رفتم کنارش و گونشو بوسیدمو گفتم :< دوباره رفتی تو چص؟ >
روی تخت دراز کشید... یکم روش خم شدم که موهام افتاد روی قسمت سینه اش...آروم پسشون زد و با خنده ای که سعی داشت مخفیش کنه گفت :< نکن قلقلکم میاد... >
دوباره موهامو نزدیک کردم و توی گوشاش فرو کردم که تکونی خورد و با خنده مچ دستمو گرفت... گفتم :< من که میدونم منو با ممدرضا دیدی چص کردی ولی اون فقط اومده بود بگه گذشته رو کنار گذاشته و میخواد با شیما باشه >
ارسلان سرشو بالا گرفت و گفت :< کی گفته من همچین فکری کردم؟ میخوای بکی من شکاکم؟ >
سرمو به سینش چسبوندم و با خنده گفتم :< شما غلط میکنی شکاک باشی >
موهامو نوازش کرد و با لحن ملایمی گفت :< من هیچوقت به خانومم شک نمیکنم >
تو همین لحظه در باز شدو محمد داخل شد...سریع از بغل ارسلان جدا شدم...
محمد درحالی که سعی میکرد نخنده گفت :< اوه اوه مزاحمم؟ >
دیانا :< نه دارم میرم... >
بلند شدم که ارسلان دستمو کشید و روی پاش نشوند و با پررویی گفت :< آره مزاحمی >
محمد چش غره ی مصنوعی رفت و خندید و گفت :< بیشعورِ حمال >
و از اتاق بیرون رفت... خندیدمو به سمت ارسلان برگشتمو گفتم :< بی حیا >
تو یه حرکت منو روی تخت خوابوند و روم خم شدو گفت :< دوست دارم بی حیا باشم مشکلیه؟ >
آروم خندیدم... خبری از اون ارسلان چصوی چند دقیقه قبل نبود... خوبیشم همین بود.. هیچوقت کینه ای نبود و زود میبخشید آدمو...
جلو اومد و فاصله رو از بین برد که صدای محمد از
پشت در باعث بهم خوردن صحنه رمانتیکمون شد :< کارتون تموم نشد؟ >
هردو حرصی به پشتِ در نگاهی کردیم و از هم جدا شدیم...
صدای محراب اومد :< ما کار و زندگی داریما... نمیتونیم علاف شما باشیم که >
توی صداشون شوخی بود... بخاطر همین خندیدیم و ارسلان گفت :< بیاین بابا. گند زدین تو لحظاتمون >
با خنده وارد شدند... همونجور که میخندیدم لبمو گزیدم و گفتم :< من میرم >
و به سرعت از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق دخترا رفتم...
۱۱.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.