پارت ۷۴
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه نوا به خودش مسلط شد و با صدای رسایی که انعکاسش برگشت گفت: وایسید حرف بزنه!
-نوا...
-نوا...
-مگه نمیگید تقصیر اونه؟ پس حداقل بزارید اگر قرارع مجازات بشه در حد جرمش باشه.
ایان خودشو جمع کرد؛ با حالتی سرد گفت: وقت داری...حرف بزن.
جیمی آخرین قطره اشک لجباز هم از چشای سرخش پایین ریخت و گفت: چه حرفی داره بزنه؟ اون دروغگوعه...
نگاهی بین چشمای خیس شین و چشمای خشن ایان رد و بدل شد و پس از چند ثانیه که همه جا ساکت شد ایان گفت: میشنویم...
-منـ...من با اون گرگینه ارتباط ندارم! فقط تو نیستی که میخواستن کشته بشی...
مکث کرد و ادامه داد: وقتی بچه بودم....اون موقع که هنوز پدر و مادرم زنده بودن؛ یه روز یه گرگینه اونا رو کشت! من خیلی بچه بودم و نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته... وقتی برای بقیه تعریف کردم اونا حرفمو باور نکردن و فک کردن من پدرمادرمو کشتم و پدربزرگ و مادر بزرگم گفتن من شومم و باید سوزونده بشم حتی منو از قبیله طرد کردن...
اخرین شب من فرارکردم...ساعقع به خونمون زد و آتیش گرفت و همه فک کردن من مردم؛ یه شب که که تو جنگل سرگردون بودم یه شیردال منو دید و بهم گفت:« برو دنبال انتقام...اون گرگینه میمیره؛ اما اولادش از اولاد نواده دیگری برمیاد؛ تاریکی و روشنایی مقابل هم قرار میگیرن...و انتقام خون ریخته شده گرفته میشه....آخری سرور توست»
وقتی اینو گفت مُرد.... میترسیدم منم همونجا بمیرم ؛ اما استاد فنگ منو پیدا کرد و چون کوچیک بودم منو به خونه خودش برد و تا الان ازم نگه داری کرده؛ ...من راجب این قضیه چیزی بهش نگفتم ؛ اما شک داشتم... شب تولد سیزده سالگیم (چون در قبیله وایورن نشان بالغ شدنه) تصمیم گرفتم برم و یه ردی ازش پیدا کنم؛ و من تورو دیدم که گرگینه به صورتت چنگ انداخت؛ شک چند سالم به یقین تبدیل شد؛ اما وجود اون گرگینه که پدرمادرمو کشت حس نکردم؛ این جوون بود!... قلبشو هدف گرفتم و تیره نقره رو رها کردم اما به پاش خورد و رفت؛ دنبالش رفتم ولی گمش کردم!...و تو منو دیدی!...از اون روز به بعد که تو مدرسه اومدم اسمت رو فهمیدم و از این طریق با جیمی آشنا شدم.... حسی تو قلبم به وجود اومد ولی نفهمیدم ازش خوشم اومده...و وقتی بعد یه هفته که باهم آشنا شدیم باهم قرار گذاشتیم اما بهتون نگفت ترسید ؛ برای همین وقتی وارد موزه شدید تظاهر کرد ازم بدش میاد....
-نوا...
-نوا...
-مگه نمیگید تقصیر اونه؟ پس حداقل بزارید اگر قرارع مجازات بشه در حد جرمش باشه.
ایان خودشو جمع کرد؛ با حالتی سرد گفت: وقت داری...حرف بزن.
جیمی آخرین قطره اشک لجباز هم از چشای سرخش پایین ریخت و گفت: چه حرفی داره بزنه؟ اون دروغگوعه...
نگاهی بین چشمای خیس شین و چشمای خشن ایان رد و بدل شد و پس از چند ثانیه که همه جا ساکت شد ایان گفت: میشنویم...
-منـ...من با اون گرگینه ارتباط ندارم! فقط تو نیستی که میخواستن کشته بشی...
مکث کرد و ادامه داد: وقتی بچه بودم....اون موقع که هنوز پدر و مادرم زنده بودن؛ یه روز یه گرگینه اونا رو کشت! من خیلی بچه بودم و نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته... وقتی برای بقیه تعریف کردم اونا حرفمو باور نکردن و فک کردن من پدرمادرمو کشتم و پدربزرگ و مادر بزرگم گفتن من شومم و باید سوزونده بشم حتی منو از قبیله طرد کردن...
اخرین شب من فرارکردم...ساعقع به خونمون زد و آتیش گرفت و همه فک کردن من مردم؛ یه شب که که تو جنگل سرگردون بودم یه شیردال منو دید و بهم گفت:« برو دنبال انتقام...اون گرگینه میمیره؛ اما اولادش از اولاد نواده دیگری برمیاد؛ تاریکی و روشنایی مقابل هم قرار میگیرن...و انتقام خون ریخته شده گرفته میشه....آخری سرور توست»
وقتی اینو گفت مُرد.... میترسیدم منم همونجا بمیرم ؛ اما استاد فنگ منو پیدا کرد و چون کوچیک بودم منو به خونه خودش برد و تا الان ازم نگه داری کرده؛ ...من راجب این قضیه چیزی بهش نگفتم ؛ اما شک داشتم... شب تولد سیزده سالگیم (چون در قبیله وایورن نشان بالغ شدنه) تصمیم گرفتم برم و یه ردی ازش پیدا کنم؛ و من تورو دیدم که گرگینه به صورتت چنگ انداخت؛ شک چند سالم به یقین تبدیل شد؛ اما وجود اون گرگینه که پدرمادرمو کشت حس نکردم؛ این جوون بود!... قلبشو هدف گرفتم و تیره نقره رو رها کردم اما به پاش خورد و رفت؛ دنبالش رفتم ولی گمش کردم!...و تو منو دیدی!...از اون روز به بعد که تو مدرسه اومدم اسمت رو فهمیدم و از این طریق با جیمی آشنا شدم.... حسی تو قلبم به وجود اومد ولی نفهمیدم ازش خوشم اومده...و وقتی بعد یه هفته که باهم آشنا شدیم باهم قرار گذاشتیم اما بهتون نگفت ترسید ؛ برای همین وقتی وارد موزه شدید تظاهر کرد ازم بدش میاد....
۴.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.