آن روزها خانه ی مادربزرگ برای من بهشتی بی بدیل بود، وقتی
آن روزها خانه ی مادربزرگ برای من بهشتی بی بدیل بود، وقتی پدربزرگ با مشتی پر از انجیرهای رسیده که شهد شیرینش در چشمانش موج میزد به سویم می آمد و به طرفم میگرفت دنیا دو چندان زیبا بود، دلم برای انبار پر از تنقلاتش که با دستان خود محتویاتش را آماده میکرد تنگ شده...
مادربزرگ مهربانم با دستان ظریف مهربانش برایم نان میپخت و با جملاتی که مخصوص خودش بود دلم را نوازش میکرد...
آه... مادر بزرگ کجایی تا سر بر دامنت بگذارم و برایم از روزگارانت بگویی...
شبهای خنکِ کرمانشاه وقتی در ایوانی که آسمانش را درختان انگور و سیب و انجیر پوشانده بود و نور مهتاب از لا به لای شاخه ها نقره وار میدرخشید دراز میکشیدم پا روی پا می انداختم و به زندگی می اندیشیدم... دریغ که آن لحظه خودِ زندگی بود...
دیار مادها با کوه بیستون و فرهاد تراشِ زیبایش برایم پرستیدنی ست...
وقتی دشت هایش بهار پر میشود از گل های وحشی و مه در تارتار موهایت
می نشیند همچون ابرها که کوه ها را در بر میگیرد...
حالا دیگر دیارِ من رنگ و بوی قبل را ندارد...
دلم برایش پر میزند اما...
پای رفتنم بریده...
دلِ تنگم نای رفتن ندارد...
#مهشید_تمسکی
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
مادربزرگ مهربانم با دستان ظریف مهربانش برایم نان میپخت و با جملاتی که مخصوص خودش بود دلم را نوازش میکرد...
آه... مادر بزرگ کجایی تا سر بر دامنت بگذارم و برایم از روزگارانت بگویی...
شبهای خنکِ کرمانشاه وقتی در ایوانی که آسمانش را درختان انگور و سیب و انجیر پوشانده بود و نور مهتاب از لا به لای شاخه ها نقره وار میدرخشید دراز میکشیدم پا روی پا می انداختم و به زندگی می اندیشیدم... دریغ که آن لحظه خودِ زندگی بود...
دیار مادها با کوه بیستون و فرهاد تراشِ زیبایش برایم پرستیدنی ست...
وقتی دشت هایش بهار پر میشود از گل های وحشی و مه در تارتار موهایت
می نشیند همچون ابرها که کوه ها را در بر میگیرد...
حالا دیگر دیارِ من رنگ و بوی قبل را ندارد...
دلم برایش پر میزند اما...
پای رفتنم بریده...
دلِ تنگم نای رفتن ندارد...
#مهشید_تمسکی
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
۲.۲k
۰۲ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.