تک پارتی(وقتی مریضه....)
#لینو
#استری_کیدز
سوپ داغ رو توی ظرف شیشه ای ریختی و درش رو روی گذاشتی...برش داشتی و توی سبدی قرارش دادی..
چند روزی بود که فهمیده بودی مینهو مریضی بدی گرفته و بدجوری سرما خورده به همین خاطر تصمیم گرفتی براش یکم سوپ درست کنی و ببری خونش تا بهش بدی تا گلوش بهتر بشه...
+ هوففف...بلاخره تموم شد...
لبخندی زدی و سبد رو برداشتی و راه افتادی...
.
تقی به در زدی و منتظر شدی که در خونه توسط مینهو باز بشه...
بعد از چند بار پشت سر هم در زدن بلاخره در به آرومی توسط فردی باز شد...
با لبخند نگاهت رو به مینهو دادی که با دیدن حال بدش و چهره ی بی حالش لبخندت محو شد...سریع سبد رو گذاشتی و رفتی و دستش رو گرفتی که یک وقت بخاطر شدت سرگیجه نیوفته
+ اوه...خدای من...
با نگرانی بهش نگاه میکردی...بدجوری بدنش داغ بود و چشماش بزور باز میشد...
به سرعت به سمت اتاقش کشون کشون بردیش و کمکش کردی روی تخت دراز بکشه...
نفس نفس میزد...بدجوری تنگیه نفس داشت و داغی بدنش خیلی تورو میترسوند...
دستت رو روی پیشونیش گذاشتی
+ تو چرا دارو هات رو نمیخوری اخهه؟
پوفی از کلافگی کشیدی و سریع از اتاق خارج شدی...به سمت سبد کوچیکی که توش ظرف سوپ رو گذاشته بودی میری و ظرف رو از توش در میاری...
یک دونه قاشق از توی آشپزخونه میاری و بدو بدو به سمت اتاق مینهو میری...
کنار تخت میشینی و لینو رو به تاج تخت تکیه میدی...
خیلی بی حال بود و چشماش رو نمیتونست باز کنه و تبش مدام شدید تر میشد...
+ مینهویا
آروم صداش میزنی که کمی لای پلکاشو باز میکنه
+ میشه لطفاً یکم از این سوپ رو بخوری ؟
نگاه بی حالش رو به سوپ میده و بعد به تو نگاهی میندازه و آروم سرش رو تکون میده که لبخندی میزنی...
قاشق رو به سوپ آغشته میکنی و به سمت لباش میبری...لباش رو کمی از هم فاصله میده و تو سوپ رو وارد دهنش میکنی...
+ هوم...خوشمزه است ؟
آروم سرش رو تکون میده که باعث میشه لبخندت پر رنگ تر از قبل بشه و تا جایی که سوپ توی بشقاب تموم بشه....همین کار رو ادامه میدی که بلاخره قاشق آخر رو هم وارد دهنش میکنی و بشقاب رو کنار میزاری...دستش رو میگیری
+ بهتری ؟
لای چشماش رو کمی باز میکنه و نگاهش رو به تو میده
_ ا..آره...م.ممنونم
صداش گرفته بود...اما میتونست حرف بزنه و همین باعث میشد خیالت از التهاب گلوش...راحت بشه
بهش قرصاش رو هم میدی که بخوری و آروم کمکش میکنی که دراز بکشه و شروع میکنی به نوازش کردن گونش
+ زود خوب شو باشه ؟
لبخندی میزنه و آروم سرش رو تکون میده و پلکاشو روی هم میزاره و به خواب میره...
بوسه ای به پیشونیش میزنی و شروع میکنی به نوازش کردن موهاش...و تا چندین ساعت به اون مرد که غرق در خواب بود...خیره میشی و با عشق بهش نگاه میکنی...
به امید روزی که بتونی بهش اعتراف کنی..تا چه حد عاشقشی
#استری_کیدز
سوپ داغ رو توی ظرف شیشه ای ریختی و درش رو روی گذاشتی...برش داشتی و توی سبدی قرارش دادی..
چند روزی بود که فهمیده بودی مینهو مریضی بدی گرفته و بدجوری سرما خورده به همین خاطر تصمیم گرفتی براش یکم سوپ درست کنی و ببری خونش تا بهش بدی تا گلوش بهتر بشه...
+ هوففف...بلاخره تموم شد...
لبخندی زدی و سبد رو برداشتی و راه افتادی...
.
تقی به در زدی و منتظر شدی که در خونه توسط مینهو باز بشه...
بعد از چند بار پشت سر هم در زدن بلاخره در به آرومی توسط فردی باز شد...
با لبخند نگاهت رو به مینهو دادی که با دیدن حال بدش و چهره ی بی حالش لبخندت محو شد...سریع سبد رو گذاشتی و رفتی و دستش رو گرفتی که یک وقت بخاطر شدت سرگیجه نیوفته
+ اوه...خدای من...
با نگرانی بهش نگاه میکردی...بدجوری بدنش داغ بود و چشماش بزور باز میشد...
به سرعت به سمت اتاقش کشون کشون بردیش و کمکش کردی روی تخت دراز بکشه...
نفس نفس میزد...بدجوری تنگیه نفس داشت و داغی بدنش خیلی تورو میترسوند...
دستت رو روی پیشونیش گذاشتی
+ تو چرا دارو هات رو نمیخوری اخهه؟
پوفی از کلافگی کشیدی و سریع از اتاق خارج شدی...به سمت سبد کوچیکی که توش ظرف سوپ رو گذاشته بودی میری و ظرف رو از توش در میاری...
یک دونه قاشق از توی آشپزخونه میاری و بدو بدو به سمت اتاق مینهو میری...
کنار تخت میشینی و لینو رو به تاج تخت تکیه میدی...
خیلی بی حال بود و چشماش رو نمیتونست باز کنه و تبش مدام شدید تر میشد...
+ مینهویا
آروم صداش میزنی که کمی لای پلکاشو باز میکنه
+ میشه لطفاً یکم از این سوپ رو بخوری ؟
نگاه بی حالش رو به سوپ میده و بعد به تو نگاهی میندازه و آروم سرش رو تکون میده که لبخندی میزنی...
قاشق رو به سوپ آغشته میکنی و به سمت لباش میبری...لباش رو کمی از هم فاصله میده و تو سوپ رو وارد دهنش میکنی...
+ هوم...خوشمزه است ؟
آروم سرش رو تکون میده که باعث میشه لبخندت پر رنگ تر از قبل بشه و تا جایی که سوپ توی بشقاب تموم بشه....همین کار رو ادامه میدی که بلاخره قاشق آخر رو هم وارد دهنش میکنی و بشقاب رو کنار میزاری...دستش رو میگیری
+ بهتری ؟
لای چشماش رو کمی باز میکنه و نگاهش رو به تو میده
_ ا..آره...م.ممنونم
صداش گرفته بود...اما میتونست حرف بزنه و همین باعث میشد خیالت از التهاب گلوش...راحت بشه
بهش قرصاش رو هم میدی که بخوری و آروم کمکش میکنی که دراز بکشه و شروع میکنی به نوازش کردن گونش
+ زود خوب شو باشه ؟
لبخندی میزنه و آروم سرش رو تکون میده و پلکاشو روی هم میزاره و به خواب میره...
بوسه ای به پیشونیش میزنی و شروع میکنی به نوازش کردن موهاش...و تا چندین ساعت به اون مرد که غرق در خواب بود...خیره میشی و با عشق بهش نگاه میکنی...
به امید روزی که بتونی بهش اعتراف کنی..تا چه حد عاشقشی
۴۱.۵k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.