پارت یک
ات ویو
مثل همیشه از خواب بیدار شدم و تهیونگ خونه نبود
از وقتی ازدواج کردیم دیگه اصلا نمی تونم ببینمش
قبلا خیلی پیشم بود ولی الان حتی دیگه قیافش داره یادم میره
تصمیم گرفتم امروز برم سر کارش لباسامو پوشیدم و سوار ماشین شدم و رفتم به شرکتش
در اتاقش رو باز کردم که با چیزی که دیدم خشکم زد
اون داشت منشیشو میبوسید
قبل از اینکه حرفی بزنه سوار ماشین شدم و راه افتادم جایی نداشتم برم که نامجون به ذهنم رسید رفتم خونش و در زدم
در رو باز کرد
نامجون:سلام ات خوش اومدی خیلی دلم برات تنگ شده .......
که با بالا آوردن سر ات حرفش نصفه موند
نامجون:ات چیشده
ات:میتونم بیام تو
نامجون:آره
رفتم تو و روی مبل نشستم جلوی اشکامو نمی تونستم بگیرم
میخواستم حرف بزنم ولی بغضم اجازه نمی داد
نامجون ویو
بغلش کردم تا یکم آروم بشه بعد که آروم شد شروع کرد به حرف زدن
وقتی حرفاشو شنیدم باور نمیکردم تهیونگ همچین کاری کرده باشه
نامجون:نمیدونم چی بگم واقعا متاسفم
ات:یه خواهشی ازت دارم
نامجون:هر چی باشه انجام میدم
ات:میشه من یه مدت اینجا بمونم
نامجون :البته
مثل همیشه از خواب بیدار شدم و تهیونگ خونه نبود
از وقتی ازدواج کردیم دیگه اصلا نمی تونم ببینمش
قبلا خیلی پیشم بود ولی الان حتی دیگه قیافش داره یادم میره
تصمیم گرفتم امروز برم سر کارش لباسامو پوشیدم و سوار ماشین شدم و رفتم به شرکتش
در اتاقش رو باز کردم که با چیزی که دیدم خشکم زد
اون داشت منشیشو میبوسید
قبل از اینکه حرفی بزنه سوار ماشین شدم و راه افتادم جایی نداشتم برم که نامجون به ذهنم رسید رفتم خونش و در زدم
در رو باز کرد
نامجون:سلام ات خوش اومدی خیلی دلم برات تنگ شده .......
که با بالا آوردن سر ات حرفش نصفه موند
نامجون:ات چیشده
ات:میتونم بیام تو
نامجون:آره
رفتم تو و روی مبل نشستم جلوی اشکامو نمی تونستم بگیرم
میخواستم حرف بزنم ولی بغضم اجازه نمی داد
نامجون ویو
بغلش کردم تا یکم آروم بشه بعد که آروم شد شروع کرد به حرف زدن
وقتی حرفاشو شنیدم باور نمیکردم تهیونگ همچین کاری کرده باشه
نامجون:نمیدونم چی بگم واقعا متاسفم
ات:یه خواهشی ازت دارم
نامجون:هر چی باشه انجام میدم
ات:میشه من یه مدت اینجا بمونم
نامجون :البته
۷۷۴
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.