the castle
#the_castle
Part seven
.پرش زمانی به یکم قبل.
تهیونگ: خب...یونگی هیونگ از من.....
و بعد صدای داد و بیداد از بیرون اتاق اومد . تهیونگ سریع بلند شد و در اتاق رو باز کرد و صدای داد یونگی رو شنید.
یونگی: بابا و عمه با جین و لیسا اومدنننن...
تهیونگ با نگرانی سمت جونگکوک برگشت و گفت: کوک تو باید توی همین اتاق بمونی و صدایی ازت نیاد
جونگکوک: خب چرا؟!
تهیونگ: بابام و عمم و بچه هاش اومدن و بدترین قسمت اینه که اگه ببینتتون اونا میکشنتون...اونا مثل منو هیونگ نیستن...شام امشب شماها رو براتون میذارم..
جونگکوک: ممنونم تهیونگ شیی برای همه چیز
تهیونگ لبخندی زد و گفت: یا بگو تهیونگ هیونگ یا تهیونگ راحت باش
و بعد از این حرف از اتاق بیرون رفت و جونگکوک توی اتاق تنها موند.
جونگکوک: این چیه که ضربان قلبم بالا رفته؟! لعنت.... شعت باید گوشیم رو سایلنت کنم
و رفت سمت کولیش و گوشیشو درآورد ....و سایلنت کرد و به رزی و جنی پیام داد که نگران نشن..توی خونه خودشن.
.زمان حال.
لیسا با حالت لوسی کنار یونگی نشست و دستشو دور گردنش انداخت.
لیسا:یونگی اوپا....چطوری؟!
یونگی با نگاهی پوکر فیس بهش خیره شد.
جیسو سرفه ای کرد که حواس همه بهشون جلب شد.
جیسو: خب ما قرار یه مراسم برای نامزدی بگیریم...
یونگی با چشمای گرد شده به عمش خیره شد. واتتت ؟؟ بابا اون مخالفتشو نشون داده به این ازدواج لعنتیا ولش کنید.
تا اینکه جین با لبخندی گفت: من قراره با جئون نامجون که نیمه خون آشامه نامزد کنم....
چشمای تهیونگ که تا اون موقع داشت با بیخیالی نگاه میکرد گرد شد...
جئون نامجون ؟! چرا اینقدر آشنا بود...؟! جئون؟! اوه شعتتت جئون جونگکوک....
اون برادر بزرگتر جونگکوکه؟!
یه دفعه شخص جدیدی که بینشون بود شروع کرد به حرف زدن...
نامجون: سلام...من جئون نامجون هستم....یه نیمه خون آشامم....امیدوارم بتونید منو قبول کنید...هوامو داشته باشید.
Part seven
.پرش زمانی به یکم قبل.
تهیونگ: خب...یونگی هیونگ از من.....
و بعد صدای داد و بیداد از بیرون اتاق اومد . تهیونگ سریع بلند شد و در اتاق رو باز کرد و صدای داد یونگی رو شنید.
یونگی: بابا و عمه با جین و لیسا اومدنننن...
تهیونگ با نگرانی سمت جونگکوک برگشت و گفت: کوک تو باید توی همین اتاق بمونی و صدایی ازت نیاد
جونگکوک: خب چرا؟!
تهیونگ: بابام و عمم و بچه هاش اومدن و بدترین قسمت اینه که اگه ببینتتون اونا میکشنتون...اونا مثل منو هیونگ نیستن...شام امشب شماها رو براتون میذارم..
جونگکوک: ممنونم تهیونگ شیی برای همه چیز
تهیونگ لبخندی زد و گفت: یا بگو تهیونگ هیونگ یا تهیونگ راحت باش
و بعد از این حرف از اتاق بیرون رفت و جونگکوک توی اتاق تنها موند.
جونگکوک: این چیه که ضربان قلبم بالا رفته؟! لعنت.... شعت باید گوشیم رو سایلنت کنم
و رفت سمت کولیش و گوشیشو درآورد ....و سایلنت کرد و به رزی و جنی پیام داد که نگران نشن..توی خونه خودشن.
.زمان حال.
لیسا با حالت لوسی کنار یونگی نشست و دستشو دور گردنش انداخت.
لیسا:یونگی اوپا....چطوری؟!
یونگی با نگاهی پوکر فیس بهش خیره شد.
جیسو سرفه ای کرد که حواس همه بهشون جلب شد.
جیسو: خب ما قرار یه مراسم برای نامزدی بگیریم...
یونگی با چشمای گرد شده به عمش خیره شد. واتتت ؟؟ بابا اون مخالفتشو نشون داده به این ازدواج لعنتیا ولش کنید.
تا اینکه جین با لبخندی گفت: من قراره با جئون نامجون که نیمه خون آشامه نامزد کنم....
چشمای تهیونگ که تا اون موقع داشت با بیخیالی نگاه میکرد گرد شد...
جئون نامجون ؟! چرا اینقدر آشنا بود...؟! جئون؟! اوه شعتتت جئون جونگکوک....
اون برادر بزرگتر جونگکوکه؟!
یه دفعه شخص جدیدی که بینشون بود شروع کرد به حرف زدن...
نامجون: سلام...من جئون نامجون هستم....یه نیمه خون آشامم....امیدوارم بتونید منو قبول کنید...هوامو داشته باشید.
۴۷۵
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.