"•عشق خونی•" "•پارت23•" "•بخش دوم•"
مبهوت نگاش کردم ـــ امادگیه چی؟ *-* زبونش رو روی لباش کشید ـــ سک*س با من! رسما پودر شدم و داغ شدن گونه هامو حس میکردم. با دستام صورتم رو پوشوندم ـــ تو خیلی رکی! خندید و دستشو دور گردنم حلقه کرد و چسبید بهم. همون جور که با لاله گوشم بازی میکرد، کنار گوشم زمزمه کرد ـــ ولی تو با اینکه خجالتی هستی، خیلی تحریک برانگیز و وسوسه کننده ای! سرمو بیشتر توی گودی گردنش فرو کردم تا باهاش چشم تو چشم نشم. خواستم عقب بکشم که دستش رو روی کمرم گذاشت و محکم نگهم داشت ـــ می خوام بخوابم پس تکون نخور. لبمو گزیدم و نفس عمیقی کشیدم و بازدمش رو روی پوست گردنش رها کردم که تکون ریزی خورد و بیشتر منو به خودش فشرد. یهو ولم کرد و بلند شد و روی تخت نشست. منم روی تخت نشستم و متعجب نگاش کردم ـــ چیزی شده؟؟<br>
کلافه کف دستش رو روی پیشونیش کوبید ـــ اَههه لعنتی امشب تهیونگ دعوتم کرد عمارتش که درباره معامله جدید باهام حرف بزنه ولی من کاملا فراموش کردم برم پیشش! پوفی کرد و پتو رو کنار زد و از روی تخت بلند شد و به سمت در حرکت کرد. لحظه اخر ایستاد و چرخید سمتم ـــ تو بخواب، من تا صبح برمیگردم. سری تکون دادم که اتاق رو ترک کرد. نفسمو رها کردم و روی تخت پخش شدم. دستمو روی لبام کشیدم و سعی کردم لبخندم رو بخورم، الان دقیقا برای چی دارم لبخند میزنم؟!*-* برای خودم دهن کجی کردم و چشمام رو بستم. کم کم حس خواب الودگی بهم غالب شد و توی اغوش خواب فرو رفتم...<br>
ملیسا: با کرختی چشمام رو باز کردم، اخ...اخ...سرم! سرم خیلی درد میکرد و دیدم تار بود...من کجام؟! چن بار پشت سر هم پلک زدم و به اطراف نگاه کردم، انگار توی زندانم! وحشت کردم و خواستم حرکت کنم که متوجه دو زنجیری شدم که به مچ دستام متصل بودم و انتهای زنجیر ها به گوشه های دیواری که پشتم قرار داشت می رسید! نگاهم سر خورد و روی لباسم ثابت شد، یک لباس خواب بنفش پررنگ توری نازک و به شدت کوتاه که از بالا سینه هام و چاک سینم رو نمایش میداد و از پایین هم نصف باسنم دیده میشد و هیچ شورت و سوتینی هم تنم نبود! نگاهم پایین تر رفت و به پاهام رسید، وضعیت پاهام هم همین بود! این لباسا چرا تن منن؟ چرا دست و پاهام رو با زنجیر بستن؟ به سختی نفس میکشیدم و خفگی هوای این زندان بدون پنجره، باعث کمبود اکسیژنم شده بود.<br>
خودمو به سمت جلو کشیدم، ولی زنجیر ها خیلی محکم تر از اونی هستن که به نظر میان. قاطع میتونم بگم، فرار غیر ممکنه! خسته به اطراف نگاه کردم و بغضی توی گلوم جا خوش کرد...یعنی سرنوشت من اینه؟! توی زندون ناشناس بدون اینکه هیچکس بفهمه، اینجوری بمیرم؟! از فکر اینکه ممکنه توسط چن تا مریض جنسی دزدیده شده باشم، قلبم پاره پاره میشد و کم کم چشمام خیس شد. کاش شوگا و هوپی پیدام کنن...عاه من چقدر احمقم، به قول یوکی من اونا رو رها کردم پس دیگه ارزشی براشون ندارم و مثل یک غریبه می مونم! فین فینی کردم و دستامو مشت کردم. قصدم این بود از همه محافظت کنم ولی اخرش مجبور شدم ولشون کنم و تنهاشون بذارم و تنها بشم!<br>
با صدای قریچ دل خراش در اهنی، سرمو بالا گرفتم. شخصی وارد زندان شد ولی چون تاریک بود مشخص نمی شد. توی این زندان فقط یک لامپ بالای سر من بود و بقیه قسمت های اتاقک، توی تاریکی فرو رفته بود. اومد جلوتر و مقابلم ایستاد..با دیدن چهرش خشکم زد و خون توی رگام منجمد شد: ت...تو! پوزخندی زد ـــ اره منم! انتظار نداشتی بعد اون همه کاری که کردی، راحتت بذارم!!! چشمام از حدقه زده بود بیرون و فکم منقبض شده بود...چرا نکشتمش!؟؟ اشک توی چشمام حلقه زده بود ولی اجازه باریدن بهش نمی دادم، پوزخند عصبی زدم ـــ باید فکرشو می کردم!
کلافه کف دستش رو روی پیشونیش کوبید ـــ اَههه لعنتی امشب تهیونگ دعوتم کرد عمارتش که درباره معامله جدید باهام حرف بزنه ولی من کاملا فراموش کردم برم پیشش! پوفی کرد و پتو رو کنار زد و از روی تخت بلند شد و به سمت در حرکت کرد. لحظه اخر ایستاد و چرخید سمتم ـــ تو بخواب، من تا صبح برمیگردم. سری تکون دادم که اتاق رو ترک کرد. نفسمو رها کردم و روی تخت پخش شدم. دستمو روی لبام کشیدم و سعی کردم لبخندم رو بخورم، الان دقیقا برای چی دارم لبخند میزنم؟!*-* برای خودم دهن کجی کردم و چشمام رو بستم. کم کم حس خواب الودگی بهم غالب شد و توی اغوش خواب فرو رفتم...<br>
ملیسا: با کرختی چشمام رو باز کردم، اخ...اخ...سرم! سرم خیلی درد میکرد و دیدم تار بود...من کجام؟! چن بار پشت سر هم پلک زدم و به اطراف نگاه کردم، انگار توی زندانم! وحشت کردم و خواستم حرکت کنم که متوجه دو زنجیری شدم که به مچ دستام متصل بودم و انتهای زنجیر ها به گوشه های دیواری که پشتم قرار داشت می رسید! نگاهم سر خورد و روی لباسم ثابت شد، یک لباس خواب بنفش پررنگ توری نازک و به شدت کوتاه که از بالا سینه هام و چاک سینم رو نمایش میداد و از پایین هم نصف باسنم دیده میشد و هیچ شورت و سوتینی هم تنم نبود! نگاهم پایین تر رفت و به پاهام رسید، وضعیت پاهام هم همین بود! این لباسا چرا تن منن؟ چرا دست و پاهام رو با زنجیر بستن؟ به سختی نفس میکشیدم و خفگی هوای این زندان بدون پنجره، باعث کمبود اکسیژنم شده بود.<br>
خودمو به سمت جلو کشیدم، ولی زنجیر ها خیلی محکم تر از اونی هستن که به نظر میان. قاطع میتونم بگم، فرار غیر ممکنه! خسته به اطراف نگاه کردم و بغضی توی گلوم جا خوش کرد...یعنی سرنوشت من اینه؟! توی زندون ناشناس بدون اینکه هیچکس بفهمه، اینجوری بمیرم؟! از فکر اینکه ممکنه توسط چن تا مریض جنسی دزدیده شده باشم، قلبم پاره پاره میشد و کم کم چشمام خیس شد. کاش شوگا و هوپی پیدام کنن...عاه من چقدر احمقم، به قول یوکی من اونا رو رها کردم پس دیگه ارزشی براشون ندارم و مثل یک غریبه می مونم! فین فینی کردم و دستامو مشت کردم. قصدم این بود از همه محافظت کنم ولی اخرش مجبور شدم ولشون کنم و تنهاشون بذارم و تنها بشم!<br>
با صدای قریچ دل خراش در اهنی، سرمو بالا گرفتم. شخصی وارد زندان شد ولی چون تاریک بود مشخص نمی شد. توی این زندان فقط یک لامپ بالای سر من بود و بقیه قسمت های اتاقک، توی تاریکی فرو رفته بود. اومد جلوتر و مقابلم ایستاد..با دیدن چهرش خشکم زد و خون توی رگام منجمد شد: ت...تو! پوزخندی زد ـــ اره منم! انتظار نداشتی بعد اون همه کاری که کردی، راحتت بذارم!!! چشمام از حدقه زده بود بیرون و فکم منقبض شده بود...چرا نکشتمش!؟؟ اشک توی چشمام حلقه زده بود ولی اجازه باریدن بهش نمی دادم، پوزخند عصبی زدم ـــ باید فکرشو می کردم!
۲۳.۵k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱