Part27
توی جمعی از مافیا ها خوصوصیاتتو که گفتم گفتن دختر ارشد خاندان سکرتو هستی از این که ازت جون سالم بدر برده بودم خودش جای شکر گذاری داشت
باند پدرت تو رو به عنوان رهبر قبول دارن برعکس برادرت اما تو با تمام قدرتی که داری نتونستی کاری کنی چرا؟چون فکر میکردی اگه پشت صحنه رو روکنی شکست میخوری ولی کاملا اشتباه کردی تو شانس این رو داشتی که اولین زن رهبر سکرتو بشی ولی برعکس پدرت دیگه هیچ قدرتی نداره ولی تو رو با بزرگ ترین ضعفت یعنی دختر بودن و با برادرت تهدید میکرد!
اما تونست از نقطه ضعفت استفاده کنه و مجبور به این وصلت بکنند تا رام دست من بشی و خطر از بیخ گوشش رد کرد تا نامجون رو رهبر و وارث حیقیش اعلام کنه تا عروسک خیمه شب بازیش بشه!دریای سیاه تو بزرگ ترین خیانتی که دیدی از طرف پدرت بوده که حتی روحتم خبر نداشته(سرشو به بالشت صندلی تکیه داده بود)
&کالیسی توی بهت بود به گوش هاش اعتماد نداشت
بچیز هایی که شنیده بود باور نداشت ولی با ادامه حرف دیگه کوک بغض گلو شو چنگ زد
کوک:تو الان برده من محسوب میشی همه اینا از اول بازی بود بازی که پدرم و پدرت براش برنامه ریخته بودن تا بزرگ ترین حریفشون رو از میدون بردارن من الان حتی بخوام تو نمیتونی به هدف و آرزو هات برسی چون دیگه راه برگشتی برات نمونده
کالیسی:سرشو به طرفم چرخوند و با سردیت تمام نگاهم کرد گوشی ها امان بریده بودن ولی تنها چیزی که بود خودمو یادم رفته بود
به جلو خیره شدم و بعدش حرکت کردم میتونستم متوجه نگاه متعجب کوک از این که هیچ ریاکشنی نشون نداده بودم رو حس کنم ولی برعکس توی قلب و عقلم خون گریه میکردم
باند پدرت تو رو به عنوان رهبر قبول دارن برعکس برادرت اما تو با تمام قدرتی که داری نتونستی کاری کنی چرا؟چون فکر میکردی اگه پشت صحنه رو روکنی شکست میخوری ولی کاملا اشتباه کردی تو شانس این رو داشتی که اولین زن رهبر سکرتو بشی ولی برعکس پدرت دیگه هیچ قدرتی نداره ولی تو رو با بزرگ ترین ضعفت یعنی دختر بودن و با برادرت تهدید میکرد!
اما تونست از نقطه ضعفت استفاده کنه و مجبور به این وصلت بکنند تا رام دست من بشی و خطر از بیخ گوشش رد کرد تا نامجون رو رهبر و وارث حیقیش اعلام کنه تا عروسک خیمه شب بازیش بشه!دریای سیاه تو بزرگ ترین خیانتی که دیدی از طرف پدرت بوده که حتی روحتم خبر نداشته(سرشو به بالشت صندلی تکیه داده بود)
&کالیسی توی بهت بود به گوش هاش اعتماد نداشت
بچیز هایی که شنیده بود باور نداشت ولی با ادامه حرف دیگه کوک بغض گلو شو چنگ زد
کوک:تو الان برده من محسوب میشی همه اینا از اول بازی بود بازی که پدرم و پدرت براش برنامه ریخته بودن تا بزرگ ترین حریفشون رو از میدون بردارن من الان حتی بخوام تو نمیتونی به هدف و آرزو هات برسی چون دیگه راه برگشتی برات نمونده
کالیسی:سرشو به طرفم چرخوند و با سردیت تمام نگاهم کرد گوشی ها امان بریده بودن ولی تنها چیزی که بود خودمو یادم رفته بود
به جلو خیره شدم و بعدش حرکت کردم میتونستم متوجه نگاه متعجب کوک از این که هیچ ریاکشنی نشون نداده بودم رو حس کنم ولی برعکس توی قلب و عقلم خون گریه میکردم
۹.۵k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.