پارت ۷۶ : جونگ کوک منو محکم بغل کرده بود که پای راستم و ر
پارت ۷۶ : جونگ کوک منو محکم بغل کرده بود که پای راستم و رو شکمش گذاشتم و محکم به عقب هولش دادم و بلند شدم و رفتم تو حال .
رفتم سمت در و بازش کردم .
هیچ کس نبود .
حتما باز تصور کردم زنگ خورده .
درو بستم که جونگ کوک رو دیدم .
اخم کرده بود و شکمشو گرفته بود .
از وقتی که هرسه تاشون پیشم میخوابن محکم بغلم میکنن و نمیزارن جداشم ازشون .
یک صبحانه سر سری خوردیم و سمت کمپانی حرکت کردیم .
امروز انرژی عجیبی داشتم .
نمیخواستم گذشته رو نگا کنم و خودمو بخاطرش رنج بدم .
امروز هوا خیلی سرد بود و منم یک لباس بافتنی یقه اسکی سفید خیلی گشاد استین بلند پوشیده بودم و یک شلوار چسب گرم .
ماشینو تو پارکینگ گذاشت و رفتیم تو سالن رقصشون .
امروز انگار روز خاصی بود .
موقع رقصیدنشون اذیتشون میکردم و اب یخ میریختم تو یقه اشون که وی منو گیر اورد و تا تونست قلقلکم داد و داشتم خفه میشدم انقدر خندیده بودم .
بعد دو دقیقه ولم کرد و دوباره تمرکز کردن برقصن ولی کرم داشتم و مسخرشون میکردم و تمرکزشون رو بهم میزدم .
ساعت نه شب بود که دیگه میخواستیم برگردیم خونه .
منم اینقدر باهاشون رقصیده بودم که خسته شدم .
تو رختکن بودم و گوشیمو برداشتم و نگاش کردم .
شینتا پیام داده بود .
نوشته بود نایکا ازت انتظار نداشتم اینقدر بی تفاوت باشی باشه برو به عشقت برس دیگه نیازی ندارم ببینمت .
بعد خوندش صدای بیرون دادن نفسی از سمت چپم اومد و گفت : پس بیخیالت شد!!!؟؟.
جیمین بود . نگاش کردم و گفتم : شاید...آره جیمین : معمولا اینقدر راحت ولت نمیکنه من : فکر کنم فهمید نمیتونه ول کرد جیمین : خب.....بریم؟؟من : بریم .
باهم از سالن خارج شدیم و سمت اسانسور رفتیم .
تو راه اینقدر حرکت های شوگا رو درمیاورد که مرده بودم از خنده .
تو اسانسور رفتیم و طبقه پارکینگ و زد .
داشت پایین میرفت که گفت : امروز خیلی شاد بودی من : اره....زندگی کردم .
متوجه لبخندش شدم و در اسانسور باز شد .
این خواب نبود
این رویا نبود
این یک واقعیت بود از همه چی واضح تر میدیدم .
با تک تک ثانیه های کنارشون خاطره ساختم .
دیگه واقعا برام مهم نبود چه بلایی سرم اومده .
رفتیم تو پارکینگ .
ماشینو پیدا کردم و دست چپم و دور بازوی راست جیمین حلقه کردم و رفتیم سمت ماشین .
تا برسیم کلی جوک گفت و میخندیدیم .
من و جیمین یکم زودتر از بقیه اومدیم پارکینگ .
در صندوق عقبو باز کرد .
تا خواست چیزی بگه برق رفت و همه جا تو تاریکی فرو رفت .
گوشیمو برداشتم و نورشو روشن کردم . جیمین گفت : بخاطر برفی که میاد برق رفته .
ذوق کردم .
کوله ای که روی شونه چپش بود و گذاشت تو ماشین که صدای وی اومد که منو صدا میکرد .
نکنه....
من و جیمین سریع سمت وی رفتیم . جیمین از من جلو زد و خودشو رسوند به وی ولی من وایستادم .
این همون سیاهی بود که دیدم .
تمام سلول های مغزم بهم میگفت قراره چی بشه .
صدای نفسشو شنیدم .
میدونستم کیه میدونستم حتی قرار نیست کلمه ای حرف بزنه .
فصل ۲
رفتم سمت در و بازش کردم .
هیچ کس نبود .
حتما باز تصور کردم زنگ خورده .
درو بستم که جونگ کوک رو دیدم .
اخم کرده بود و شکمشو گرفته بود .
از وقتی که هرسه تاشون پیشم میخوابن محکم بغلم میکنن و نمیزارن جداشم ازشون .
یک صبحانه سر سری خوردیم و سمت کمپانی حرکت کردیم .
امروز انرژی عجیبی داشتم .
نمیخواستم گذشته رو نگا کنم و خودمو بخاطرش رنج بدم .
امروز هوا خیلی سرد بود و منم یک لباس بافتنی یقه اسکی سفید خیلی گشاد استین بلند پوشیده بودم و یک شلوار چسب گرم .
ماشینو تو پارکینگ گذاشت و رفتیم تو سالن رقصشون .
امروز انگار روز خاصی بود .
موقع رقصیدنشون اذیتشون میکردم و اب یخ میریختم تو یقه اشون که وی منو گیر اورد و تا تونست قلقلکم داد و داشتم خفه میشدم انقدر خندیده بودم .
بعد دو دقیقه ولم کرد و دوباره تمرکز کردن برقصن ولی کرم داشتم و مسخرشون میکردم و تمرکزشون رو بهم میزدم .
ساعت نه شب بود که دیگه میخواستیم برگردیم خونه .
منم اینقدر باهاشون رقصیده بودم که خسته شدم .
تو رختکن بودم و گوشیمو برداشتم و نگاش کردم .
شینتا پیام داده بود .
نوشته بود نایکا ازت انتظار نداشتم اینقدر بی تفاوت باشی باشه برو به عشقت برس دیگه نیازی ندارم ببینمت .
بعد خوندش صدای بیرون دادن نفسی از سمت چپم اومد و گفت : پس بیخیالت شد!!!؟؟.
جیمین بود . نگاش کردم و گفتم : شاید...آره جیمین : معمولا اینقدر راحت ولت نمیکنه من : فکر کنم فهمید نمیتونه ول کرد جیمین : خب.....بریم؟؟من : بریم .
باهم از سالن خارج شدیم و سمت اسانسور رفتیم .
تو راه اینقدر حرکت های شوگا رو درمیاورد که مرده بودم از خنده .
تو اسانسور رفتیم و طبقه پارکینگ و زد .
داشت پایین میرفت که گفت : امروز خیلی شاد بودی من : اره....زندگی کردم .
متوجه لبخندش شدم و در اسانسور باز شد .
این خواب نبود
این رویا نبود
این یک واقعیت بود از همه چی واضح تر میدیدم .
با تک تک ثانیه های کنارشون خاطره ساختم .
دیگه واقعا برام مهم نبود چه بلایی سرم اومده .
رفتیم تو پارکینگ .
ماشینو پیدا کردم و دست چپم و دور بازوی راست جیمین حلقه کردم و رفتیم سمت ماشین .
تا برسیم کلی جوک گفت و میخندیدیم .
من و جیمین یکم زودتر از بقیه اومدیم پارکینگ .
در صندوق عقبو باز کرد .
تا خواست چیزی بگه برق رفت و همه جا تو تاریکی فرو رفت .
گوشیمو برداشتم و نورشو روشن کردم . جیمین گفت : بخاطر برفی که میاد برق رفته .
ذوق کردم .
کوله ای که روی شونه چپش بود و گذاشت تو ماشین که صدای وی اومد که منو صدا میکرد .
نکنه....
من و جیمین سریع سمت وی رفتیم . جیمین از من جلو زد و خودشو رسوند به وی ولی من وایستادم .
این همون سیاهی بود که دیدم .
تمام سلول های مغزم بهم میگفت قراره چی بشه .
صدای نفسشو شنیدم .
میدونستم کیه میدونستم حتی قرار نیست کلمه ای حرف بزنه .
فصل ۲
۲۴.۸k
۰۶ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.