(اون برادر من نیست )
P35
***سریع رفتم سمت کمدم و یه استایل زدم **
**عکسش اسلاید دوم **
***داشتم دنبال دوربین میگشتم ....دفعه آخری که مسخواستم از توی کمپانی بیام بیرون یادم نمیاد چی کارش کردم
**که چشمم به ساک کنار کمدم افتاد ....سریع رفتم و بازش کردم که دیدم پایه دوربینم و خوده دوربین توی ساک بودن ....که چشمم به یاد داشت داخلش افتاد ...برش داشتم که دیدم نوشته: هول هولکی از کمپانی رفتی بیرون وسایلتو بر نداشتی ....منم برشون داشتم گذاشتم تو این ساک آوردم دم خونتون دادم مادرت ...امیدا وارم منو بخشیده باشی .....
از طرف لوکا .....
***همون لحظه بغضم گرفته بود ...اصلا حواسم به لوکا نبود.....اونم تقصیری نداشت ...باید با اونم حرف میزدم ***
***دیگ دست رو دست نذاشتم و سریع راه افتادم سمت کمپانی ***
بعد از ۲۰ مین رسیدم به در ورودی سریع کارت زدمو وارد شدم
که دیدم خانم جانگ داره با تلفن حرف میزنه از لحن حرف زدنش معلوم هم خودش هم طرف مقابل عصبیه
ات: خانم جانگ ..؟؟!!!!
جانگ: باشه آقای پارک ....من ..میدونم بله...حتما حلش میکنم ....بعدا باهاتون تماس میگیرم
ات: من اومدم
جانگ : خوب شد اومدی ...بیا ....ببینم...برای چی دیگ نمیخوای توی کمپانی کار کنی
ات: میخوام دانشگاهمو ادامه بدم
جانگ: آه.....اون عکسایی که برای آلبوم جونگ کوک گرفتی فروش و سود بالایی داشتن ...ما میخواستیم که تورو به عنوان مدیر برنامه برای عکاسی ها و فیلم برداری هایی که توی کمپانی انجام میشن انتخاب کنیم
ات: آه.....خب من
جانگ: خوب بهش فکر کن ...عجولانه تصمیم نگیر....حالا بیا بریم سر عکس برداری ها
ات: باشه
***سعی میکردم بفهمم جونگ کوک الان کجاس ....
رفتیم طبقه سوم که چشمم به یکی از اتاقا افتاد
اون جونگ کوک بود که داشت با یه نفر حرف میزد
که همون لحظه دوباره گوشیه خانم جانگ زنگ خورد ...پس ازش استفاده کردمو چند قدم رفتم عقب تا به همون اتاق رسیدم
که دیدم جونگ کوک تنها شده
****نفس عمیقی کشیدم و در زدم که دیدم نگاهشو آورد بالا بهم خمار نگاه میکرد
ات: سلام
جونگ کوک: .......
ات: امروز فقط به خاطر این اومدم کمپانی تا باهات حرف بزنم
جونگ کوک: فک میکردم حرفاتو صبح زدی
ات: میدونم....متاسفم ....نباید اون حرفارو میزدم ....میدونم نگرانمی ولی خب شغلم و دوست دارم
جونگ کوک: متاسفم
ات: چی؟!
جونگ کوک: منم نباید ازت میخواستم به خاطر خودخواهیم میخواستم به زور شغلتو ول کنی .....ادامه ش بده بالاخره بزرگ شدی خودت میدونی چی کار کنی نه؟!
ات: آره (با لبخند)
که دیدم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو آرود دم گوشم
جونگ کوک: امشبم بیا خونه ی من
ات: یا جونگ کوک
که سرشو فرو برد تو گردنم
یه یهو........
شرط: لایک: ۲۵
***سریع رفتم سمت کمدم و یه استایل زدم **
**عکسش اسلاید دوم **
***داشتم دنبال دوربین میگشتم ....دفعه آخری که مسخواستم از توی کمپانی بیام بیرون یادم نمیاد چی کارش کردم
**که چشمم به ساک کنار کمدم افتاد ....سریع رفتم و بازش کردم که دیدم پایه دوربینم و خوده دوربین توی ساک بودن ....که چشمم به یاد داشت داخلش افتاد ...برش داشتم که دیدم نوشته: هول هولکی از کمپانی رفتی بیرون وسایلتو بر نداشتی ....منم برشون داشتم گذاشتم تو این ساک آوردم دم خونتون دادم مادرت ...امیدا وارم منو بخشیده باشی .....
از طرف لوکا .....
***همون لحظه بغضم گرفته بود ...اصلا حواسم به لوکا نبود.....اونم تقصیری نداشت ...باید با اونم حرف میزدم ***
***دیگ دست رو دست نذاشتم و سریع راه افتادم سمت کمپانی ***
بعد از ۲۰ مین رسیدم به در ورودی سریع کارت زدمو وارد شدم
که دیدم خانم جانگ داره با تلفن حرف میزنه از لحن حرف زدنش معلوم هم خودش هم طرف مقابل عصبیه
ات: خانم جانگ ..؟؟!!!!
جانگ: باشه آقای پارک ....من ..میدونم بله...حتما حلش میکنم ....بعدا باهاتون تماس میگیرم
ات: من اومدم
جانگ : خوب شد اومدی ...بیا ....ببینم...برای چی دیگ نمیخوای توی کمپانی کار کنی
ات: میخوام دانشگاهمو ادامه بدم
جانگ: آه.....اون عکسایی که برای آلبوم جونگ کوک گرفتی فروش و سود بالایی داشتن ...ما میخواستیم که تورو به عنوان مدیر برنامه برای عکاسی ها و فیلم برداری هایی که توی کمپانی انجام میشن انتخاب کنیم
ات: آه.....خب من
جانگ: خوب بهش فکر کن ...عجولانه تصمیم نگیر....حالا بیا بریم سر عکس برداری ها
ات: باشه
***سعی میکردم بفهمم جونگ کوک الان کجاس ....
رفتیم طبقه سوم که چشمم به یکی از اتاقا افتاد
اون جونگ کوک بود که داشت با یه نفر حرف میزد
که همون لحظه دوباره گوشیه خانم جانگ زنگ خورد ...پس ازش استفاده کردمو چند قدم رفتم عقب تا به همون اتاق رسیدم
که دیدم جونگ کوک تنها شده
****نفس عمیقی کشیدم و در زدم که دیدم نگاهشو آورد بالا بهم خمار نگاه میکرد
ات: سلام
جونگ کوک: .......
ات: امروز فقط به خاطر این اومدم کمپانی تا باهات حرف بزنم
جونگ کوک: فک میکردم حرفاتو صبح زدی
ات: میدونم....متاسفم ....نباید اون حرفارو میزدم ....میدونم نگرانمی ولی خب شغلم و دوست دارم
جونگ کوک: متاسفم
ات: چی؟!
جونگ کوک: منم نباید ازت میخواستم به خاطر خودخواهیم میخواستم به زور شغلتو ول کنی .....ادامه ش بده بالاخره بزرگ شدی خودت میدونی چی کار کنی نه؟!
ات: آره (با لبخند)
که دیدم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو آرود دم گوشم
جونگ کوک: امشبم بیا خونه ی من
ات: یا جونگ کوک
که سرشو فرو برد تو گردنم
یه یهو........
شرط: لایک: ۲۵
۱۴.۹k
۲۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.