تک پارتی چوی هیون ووک
تک پارتی چوی هیون ووک
ساعت10 شب بود و هنوز هیون ووک برنگشته بود آخه اون این وقت ها خونه بود رفتم بیرون و حوصله نداشتم چون می دونستم که هیون این وقت نیومده خونه حتما دیر میاد توی راه توی همین فکرا بودم که به دوستام برخورد کردم تازگی باهاشون دعوا کرده بودم که صدام زدن و منم رفتم پیششون که:
یورا:(دوست ات) هی ات
ات: بله
اینجی:(دوست ات) چرا اینجایی
ات: اومدم قدم بزنم
یجی:(دوست ات) واقا که(زیر لب)
ات: به شما ها ربطی نداره من کی میام بیرون یا نمیام
یجی: بی لیاقت
یورا: متاسفم
من دیگه تحمل نکردم و رفتم موهاشونو کشیدم و کتکشون زدم و اونا هم من و کتک زدن و هی به سرم ضربه می زد یجی آخه یجی از هیون ووک خوشش می یومد و دوست داشت اون زن هیون ووک بشه و هی ضربه میزد که بیهوش شدم که یجی و اینجی و یورا ترسیدن و دیدن که نفس نمی کشم فرار کردن که چند تا پسر توی خیابون پیدام کردن و زنگ زدن به آمبولانس و من و به سمت بیمارستان راهی کردن که دکترم گوشیمو برداشت و آخرین شماره ماله هیون ووک بود
و بهش زنگ زدن و اومد بیمارستان وقتی من و تو این حال دید گریش گرفت که یهو قلبم وایساد و پرستارا به سمت اتاقم می دوییدن و هیون ووک خیلی ترسیده بود و نگران بود و هی می گفت ات عشقم لطفا به خاطر منم که شده زنده بمون التماست می کنم که یهو هیون ووک دید انگشتم تکون خورد و گفت که انگشتم تکون خورد و دکتر گفت
دکتر؛: متاسفم آقای چوی حتما شما توهم زدین
هیون ووک: چرا(با گریه)
دکتر: چون ایشون مردن
هیون ووک: چی غیر ممکنه امکان نداره(با گریه)
و از اون روز هیون ووک به خودش یه قولی داد که خودش با دستای خودش دوستات و بکشه و پیش قبرت خاکشون کنه
پایان
ساعت10 شب بود و هنوز هیون ووک برنگشته بود آخه اون این وقت ها خونه بود رفتم بیرون و حوصله نداشتم چون می دونستم که هیون این وقت نیومده خونه حتما دیر میاد توی راه توی همین فکرا بودم که به دوستام برخورد کردم تازگی باهاشون دعوا کرده بودم که صدام زدن و منم رفتم پیششون که:
یورا:(دوست ات) هی ات
ات: بله
اینجی:(دوست ات) چرا اینجایی
ات: اومدم قدم بزنم
یجی:(دوست ات) واقا که(زیر لب)
ات: به شما ها ربطی نداره من کی میام بیرون یا نمیام
یجی: بی لیاقت
یورا: متاسفم
من دیگه تحمل نکردم و رفتم موهاشونو کشیدم و کتکشون زدم و اونا هم من و کتک زدن و هی به سرم ضربه می زد یجی آخه یجی از هیون ووک خوشش می یومد و دوست داشت اون زن هیون ووک بشه و هی ضربه میزد که بیهوش شدم که یجی و اینجی و یورا ترسیدن و دیدن که نفس نمی کشم فرار کردن که چند تا پسر توی خیابون پیدام کردن و زنگ زدن به آمبولانس و من و به سمت بیمارستان راهی کردن که دکترم گوشیمو برداشت و آخرین شماره ماله هیون ووک بود
و بهش زنگ زدن و اومد بیمارستان وقتی من و تو این حال دید گریش گرفت که یهو قلبم وایساد و پرستارا به سمت اتاقم می دوییدن و هیون ووک خیلی ترسیده بود و نگران بود و هی می گفت ات عشقم لطفا به خاطر منم که شده زنده بمون التماست می کنم که یهو هیون ووک دید انگشتم تکون خورد و گفت که انگشتم تکون خورد و دکتر گفت
دکتر؛: متاسفم آقای چوی حتما شما توهم زدین
هیون ووک: چرا(با گریه)
دکتر: چون ایشون مردن
هیون ووک: چی غیر ممکنه امکان نداره(با گریه)
و از اون روز هیون ووک به خودش یه قولی داد که خودش با دستای خودش دوستات و بکشه و پیش قبرت خاکشون کنه
پایان
۳.۱k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.