✨🍂پارت10🍂✨
کوک: خب دیگه بریم داستان اماده کنیم بای
همه: بای
🍂ویو ماری🍂
رفتم تو چادر و به دخترا گفنم هممون داستان های ترس ناک اماده کرده بودیم که زنگ ناهار خوری خورد رفتیم بیرون و با پسرا ناهار خوردیم رفتیم اماده بشیم برای شب
🌆ویو شب🌆
رفتیم یه اتیش درست کردیم یکم دور تر از کمپ و از خواب بودن استاد ها مطمعن شدیم
کوک: از ماری شروع میکنیم وقتی هممون کفتیم داستان هارو میریم جرعت حقیقت(ساعت 12 بود)
ماری: روزی روزگاری در شهر کوچیکی...
🌃ویو ساعت 3🌃
همه داستان ها تمام شد و نوبت جرعت حقیقت بودیم موقه چرخش بطری همه پشت سرشونو نگاه میکردن و هی همو مترسوندن
ولی وقتی بطری وایساد هممون مخصوصا من خشکم زد بطری سیخ یه دعفه وایساد کاملا سیخ سعی کردیم برش داریم ولی چسبیده بود به زمین که یهو رعد برق شروع شد ولی بارون نمیومد همه ترسیده بودن هی به هم میچسبیدن
یکی از دخترا: کاش نمیومدیم
پسره: نکنه بخاطر ساعت 3 باشه؟
کوک: اگر بارون بگیره
ته: برج کمپ نیس
یکی از پسرا: گم شدیم؟
لاوین: ماری یه کاری بکن
دان بی: نباید جیزی میگفتم نه؟
ماری با داد: وای اینقدر نترسین همه چیه پیدا میکنیم نگران نباشین
یت نگاه به دور برم کردم و دیدم که ای وای هیچی بغیر درخت دورمون نیس قلبم اومد تو دهنم صدای زوزه گرگ ها و رعد برق میومد
نینا: نباید میومدم(با عشوه)
یه دعفه بارون گرفت
جولی(یکی از اکیپ نینا: وای موهامممم
ماری: اگر یکم مدل موت بیاد پایین زمین به اسمون نمیرسه
جیهوپ: دیگه چی؟
نینا: هممون خیس خیس شدیم نمیخوای کاری بکنی؟
ماری: گوشی ها، ای تف انتن نداره برج کمپ معلوم بودا چرا یهو غیب شد؟
ته: نظزت چیه منو تو سر گروهه این اکیپ بشیم؟
ماری: دنبالم بیاین
بردمشون سمتی که برج ولی با چیزی که دیدم کامل خوشک شدم اون یه....
همه: بای
🍂ویو ماری🍂
رفتم تو چادر و به دخترا گفنم هممون داستان های ترس ناک اماده کرده بودیم که زنگ ناهار خوری خورد رفتیم بیرون و با پسرا ناهار خوردیم رفتیم اماده بشیم برای شب
🌆ویو شب🌆
رفتیم یه اتیش درست کردیم یکم دور تر از کمپ و از خواب بودن استاد ها مطمعن شدیم
کوک: از ماری شروع میکنیم وقتی هممون کفتیم داستان هارو میریم جرعت حقیقت(ساعت 12 بود)
ماری: روزی روزگاری در شهر کوچیکی...
🌃ویو ساعت 3🌃
همه داستان ها تمام شد و نوبت جرعت حقیقت بودیم موقه چرخش بطری همه پشت سرشونو نگاه میکردن و هی همو مترسوندن
ولی وقتی بطری وایساد هممون مخصوصا من خشکم زد بطری سیخ یه دعفه وایساد کاملا سیخ سعی کردیم برش داریم ولی چسبیده بود به زمین که یهو رعد برق شروع شد ولی بارون نمیومد همه ترسیده بودن هی به هم میچسبیدن
یکی از دخترا: کاش نمیومدیم
پسره: نکنه بخاطر ساعت 3 باشه؟
کوک: اگر بارون بگیره
ته: برج کمپ نیس
یکی از پسرا: گم شدیم؟
لاوین: ماری یه کاری بکن
دان بی: نباید جیزی میگفتم نه؟
ماری با داد: وای اینقدر نترسین همه چیه پیدا میکنیم نگران نباشین
یت نگاه به دور برم کردم و دیدم که ای وای هیچی بغیر درخت دورمون نیس قلبم اومد تو دهنم صدای زوزه گرگ ها و رعد برق میومد
نینا: نباید میومدم(با عشوه)
یه دعفه بارون گرفت
جولی(یکی از اکیپ نینا: وای موهامممم
ماری: اگر یکم مدل موت بیاد پایین زمین به اسمون نمیرسه
جیهوپ: دیگه چی؟
نینا: هممون خیس خیس شدیم نمیخوای کاری بکنی؟
ماری: گوشی ها، ای تف انتن نداره برج کمپ معلوم بودا چرا یهو غیب شد؟
ته: نظزت چیه منو تو سر گروهه این اکیپ بشیم؟
ماری: دنبالم بیاین
بردمشون سمتی که برج ولی با چیزی که دیدم کامل خوشک شدم اون یه....
۳.۶k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.