پارت۳
خرسو شکالت ها رو برداشت رفت توی اتاقش..با اینکه امسال می رفت اول دبستان اما خیلی کوچولو و ریزه میزه
بود..مثل دخترای چهار ساله..البته چون نیمه دومیم بود یه سال دیرتر از بقیه دفت مدرسه
مامان با دو تا چای اومد نشست کنارم و گفت:
-فکر کردی راجع به پیشنهاد بابات؟
-مامان اون دستور بود نه..
-باشه حاال فکر کردی؟
-باشه..تو حرفشو گوش بده اونش با منآره..ولی اینم بگم فقط یه سال...بعدش که مدرکمو گرفتم باید هرکاری خواستم برام بکنه ها..
با اعصابی داغون چایمو خوردم..کال عادتم بود این بی اعصابی..توی خونم بود..
یه ساعتی نشستم و مامان هم ده بار مهمونی آخر هفته رو گوشزد کرد..فکر می کرد یادم میره..همون موقع که
داشتم میرفتم بابا اومد:
-چی شد تصمیمتو گرفتی؟
-آره..میرم ولی فقط یه سال...
باشه اگه خطا بری من میدونم و توباشه.. پس از فردا دست به کار میشی..به دختری هم که اونجا کار می کنه می گم که پسرم میاد ولی آرتین حواست
-باشه..من برم
-قرار نشد همش بری سوئیت..اونو گرفتم برای مواقع مورد نیازمیرم سوئیتکجا؟
بعدش هم خداحافظی کردم و به سمت سوئیت حرکت کردماالنم بهش نیاز دارم..
قرار شد فردا ساعت هفت عصر برای استقبال آرمین و آنا به فرودگاه بریم..آرمین پسر خالم بود که در بچگی پدر و
مادرشو توی یه تصادف از دست داده بود و خودشو خواهرش)آنا( اومدن خونه ی ما..ما هم از بچگی با هم بزرگ
شدیم..خیلی صمیمی بودیم..دقیقا مکمل همدیگه بودیم..هر چقدر اون حرف گوش کن و آقا..من سربه هوا و لجباز و
یه دنده..چهار سال پیش هم برای درس رفت آلمان..آنا هم با خودش برد و قراره مامان به مناسبت اومدنشون جشن
بگیره..
وقتی رسیدم طبق عادت دوش گرفتم و نشستم پای تی وی..این فیلم جدیده که آرش آورده بود خیلی باحال
بود..آرش یکی از دوستامه که برام فیلم میاره..حدود سه ساعتی خودمو با فیلم سرگرم کردم بعدش رفتم توی اتاق
و خوابیدم..
صبح که بیدار شدم نگاهی به اطراف انداختم و یادم افتاد باید برم مغازه..اه بابا چه دستوراتی میدیا..دیوونه می کنی
آدمو
چون شب قبل دوش گرفتم بیخیال حمام شدم و سریع شلوار جینمو با یه بلوز چهار خونه ی قرمز پوشیدم..آستینامو
تا آرنجم باال بردم و ادکلن مورد عالقم هم خالی کردم روی خودم..سوئیچ ماشینو گوشیم رو توی جیبم گذاشتم
بود..مثل دخترای چهار ساله..البته چون نیمه دومیم بود یه سال دیرتر از بقیه دفت مدرسه
مامان با دو تا چای اومد نشست کنارم و گفت:
-فکر کردی راجع به پیشنهاد بابات؟
-مامان اون دستور بود نه..
-باشه حاال فکر کردی؟
-باشه..تو حرفشو گوش بده اونش با منآره..ولی اینم بگم فقط یه سال...بعدش که مدرکمو گرفتم باید هرکاری خواستم برام بکنه ها..
با اعصابی داغون چایمو خوردم..کال عادتم بود این بی اعصابی..توی خونم بود..
یه ساعتی نشستم و مامان هم ده بار مهمونی آخر هفته رو گوشزد کرد..فکر می کرد یادم میره..همون موقع که
داشتم میرفتم بابا اومد:
-چی شد تصمیمتو گرفتی؟
-آره..میرم ولی فقط یه سال...
باشه اگه خطا بری من میدونم و توباشه.. پس از فردا دست به کار میشی..به دختری هم که اونجا کار می کنه می گم که پسرم میاد ولی آرتین حواست
-باشه..من برم
-قرار نشد همش بری سوئیت..اونو گرفتم برای مواقع مورد نیازمیرم سوئیتکجا؟
بعدش هم خداحافظی کردم و به سمت سوئیت حرکت کردماالنم بهش نیاز دارم..
قرار شد فردا ساعت هفت عصر برای استقبال آرمین و آنا به فرودگاه بریم..آرمین پسر خالم بود که در بچگی پدر و
مادرشو توی یه تصادف از دست داده بود و خودشو خواهرش)آنا( اومدن خونه ی ما..ما هم از بچگی با هم بزرگ
شدیم..خیلی صمیمی بودیم..دقیقا مکمل همدیگه بودیم..هر چقدر اون حرف گوش کن و آقا..من سربه هوا و لجباز و
یه دنده..چهار سال پیش هم برای درس رفت آلمان..آنا هم با خودش برد و قراره مامان به مناسبت اومدنشون جشن
بگیره..
وقتی رسیدم طبق عادت دوش گرفتم و نشستم پای تی وی..این فیلم جدیده که آرش آورده بود خیلی باحال
بود..آرش یکی از دوستامه که برام فیلم میاره..حدود سه ساعتی خودمو با فیلم سرگرم کردم بعدش رفتم توی اتاق
و خوابیدم..
صبح که بیدار شدم نگاهی به اطراف انداختم و یادم افتاد باید برم مغازه..اه بابا چه دستوراتی میدیا..دیوونه می کنی
آدمو
چون شب قبل دوش گرفتم بیخیال حمام شدم و سریع شلوار جینمو با یه بلوز چهار خونه ی قرمز پوشیدم..آستینامو
تا آرنجم باال بردم و ادکلن مورد عالقم هم خالی کردم روی خودم..سوئیچ ماشینو گوشیم رو توی جیبم گذاشتم
۶۳۰
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.