شکاف p23
لبخند رو لبم ماسید....پس کار اونا بود...فکر نمیکردم اینقدر سریع عمل کنن از یه طرف هم غم این سه روز و کاری که باید براشون میکردم رو دوشم سنگینی میکرد
اگه از دستشون فرار میکردم چی میشد؟...حرفای اون مرد توی گوشم پیچید که میگفت از دور زدن و پیچوندن متنفره ....خودم جواب خودم رو دادم اگه فرار میکردم باید دونه به دونه منتظر خبر مرگ خانوادم باشم.
اون سه روز زودتر از چیزی که فکر میکردم گذشت آخرین شب به دعوایی که چند سال قبل با مامان داشتم فکر میکردم بهش گفته بودم برای پیدا کردن کسی که برای دیوید پاپوش دوخته باید مدتی برم مرز جایی که کار میکرده و ممکنه ۳ ۴ ماهی نباشم و اونجا هم آنتن درست حسابی نداره که هر روز زنگ بزنم.
مخالف بود و هنوزم هست اما چاره جز پذیرفتن نداشت همیشه همین بود....حریف من نمیشد حتی وقتی که میخواستم بزم دانشگاه افسری....آهی کشیدم ...امروز رفتم از دانشگاه یه ترم مرخصی تحصیلی گرفتم امیدوارم فقط اونقدری زنده بمونم تا ادامش رو برم
اون شب دوش گرفتم و ساک لباسی برداشتم به همراه وسایل بهداشتی و ضروری
سعی کردم بخوابم و به چیزی فکر نکنم اما تا خود صبح از استرس خواب به چشمم نیومد...راس ساعت ۷ بود که گوشیم زنگ خورد...طبق معمول ناشناس
برداشتم:
_بله
_رأس ۷ و ۳۰ میای سر کوچه و سوار ماشین مشکی رنگ میشی
قبل از اینکه چیزی بگم صدای بوق توی گوشم پیچید
بعد از رفتن به سرويس وارد آشپزخونه شدم مامان داشت گل های توی تراس رو آب میداد با دیدنم اخم کرد و رو برگردوند
صبحونه ی کاملی خوردم...معلوم نبود وعده ی غذایی بعدیم کی باشه....شلوار جین مشکی رنگی رو با یه تیشرت مشکی که عکس یه ماشین روش طرح داده شده بود پوشیدم....ساکم رو برداشتم و قبل از رفتن دلم نیومد به دیدن مامان نرم که با قهر از هم جدا شیم ، کاش پیتر هم...
از پشت بغلش کردم و گونش رو بوسیدم:
_من دارم میرم مامان
انگاری که قهر رو فراموش کرده باشه محکم بغلم کرد ...صدای بغض آلودش رو شنیدم:
_مراقب خودت باش....حواست به خورد و خوراکت باشه ...نگرانم...دلم شور میزنه...توروخدا حواست باشه
روی شونش بوسه زدم و جدا شدم:
_حواسم هست....هر وقت هم تونستم بهت زنگ میزنم اگه یه مدت زنگ نزدم نگران نشو...مراقب خودم هستم....به بابا هم که دیگه خودت ماجرا رو میگی ...از طرف من ازش خدافظی کن
_سرشو تکون داد و با خداحافظی از هم جدا شدیم
اگه از دستشون فرار میکردم چی میشد؟...حرفای اون مرد توی گوشم پیچید که میگفت از دور زدن و پیچوندن متنفره ....خودم جواب خودم رو دادم اگه فرار میکردم باید دونه به دونه منتظر خبر مرگ خانوادم باشم.
اون سه روز زودتر از چیزی که فکر میکردم گذشت آخرین شب به دعوایی که چند سال قبل با مامان داشتم فکر میکردم بهش گفته بودم برای پیدا کردن کسی که برای دیوید پاپوش دوخته باید مدتی برم مرز جایی که کار میکرده و ممکنه ۳ ۴ ماهی نباشم و اونجا هم آنتن درست حسابی نداره که هر روز زنگ بزنم.
مخالف بود و هنوزم هست اما چاره جز پذیرفتن نداشت همیشه همین بود....حریف من نمیشد حتی وقتی که میخواستم بزم دانشگاه افسری....آهی کشیدم ...امروز رفتم از دانشگاه یه ترم مرخصی تحصیلی گرفتم امیدوارم فقط اونقدری زنده بمونم تا ادامش رو برم
اون شب دوش گرفتم و ساک لباسی برداشتم به همراه وسایل بهداشتی و ضروری
سعی کردم بخوابم و به چیزی فکر نکنم اما تا خود صبح از استرس خواب به چشمم نیومد...راس ساعت ۷ بود که گوشیم زنگ خورد...طبق معمول ناشناس
برداشتم:
_بله
_رأس ۷ و ۳۰ میای سر کوچه و سوار ماشین مشکی رنگ میشی
قبل از اینکه چیزی بگم صدای بوق توی گوشم پیچید
بعد از رفتن به سرويس وارد آشپزخونه شدم مامان داشت گل های توی تراس رو آب میداد با دیدنم اخم کرد و رو برگردوند
صبحونه ی کاملی خوردم...معلوم نبود وعده ی غذایی بعدیم کی باشه....شلوار جین مشکی رنگی رو با یه تیشرت مشکی که عکس یه ماشین روش طرح داده شده بود پوشیدم....ساکم رو برداشتم و قبل از رفتن دلم نیومد به دیدن مامان نرم که با قهر از هم جدا شیم ، کاش پیتر هم...
از پشت بغلش کردم و گونش رو بوسیدم:
_من دارم میرم مامان
انگاری که قهر رو فراموش کرده باشه محکم بغلم کرد ...صدای بغض آلودش رو شنیدم:
_مراقب خودت باش....حواست به خورد و خوراکت باشه ...نگرانم...دلم شور میزنه...توروخدا حواست باشه
روی شونش بوسه زدم و جدا شدم:
_حواسم هست....هر وقت هم تونستم بهت زنگ میزنم اگه یه مدت زنگ نزدم نگران نشو...مراقب خودم هستم....به بابا هم که دیگه خودت ماجرا رو میگی ...از طرف من ازش خدافظی کن
_سرشو تکون داد و با خداحافظی از هم جدا شدیم
۵.۶k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.