چن پارتی کوک پارت: 4
کوک ویو
امروز هانا اصلا سر کلاس نیومد جیمینم نیومد شاید راس میگف من واقعا به هانول خیلی اهمیت میدادم و با دوست شدن با هانول از اون دور شدم نباید به هیچ وجه باهاش صمیمی میشدم چون باعث شد از عشق خودم دور شم قبول دارم دیشب خیلی تند رفتم ولی با حرفی که زد داغونم کرد فکرشم حالمو بد میکرد چه برسه به الان ک خودش گف
هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادن نه هانا نه جیمین
تصمیم گرفتم برم خونشون تا ببینمش
وقتی رفتم خونشون خدمتکار درو باز کرد و وقتی مادر هانا و جیمین خاله سوهی منو دید با لبخند گف
_اووو پسرم خوش اومدی
کوک: اه ممنونم خاله جون، راستی هانا کجاست امروز دانشگاه نیومد
_ا فک میکردم بهت گفته
با تعجب پرسیدم
کوک: چیو.....بهم گفته
_اا هانا امروز پرواز داش میخواست بره روسیه فک کردم بهت گفته
کوک: ی ی یعنی چی
_هانا همین چن دقیقه پیش رف
کوک: پروازش ساعت چنده
_10دقیقه دیگه فرودگاه اینچئون
بدو بدو سمت در رفتم و سریع بازش و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
و سمت فرودگاه رفتم تا رسیدم سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل ولی دیگه دیر شده بود هواپیما تازه پرواز کرده بود
کوک: ن ن ن تو نمیتونی منو تنها بزاری(بغض)
درسته که میگن وقتی متوجه میشی به کسی وابسته شدی که از دستش میدی همش، تقصیر خودمه اگه انقد با هانول صمیمی نمیشدم و بهش بی محلی نمیکردم الان اینجوری نمیشد و هانا پیشم بود
نبودش تنها چیزی بود که عذاب هر ثانیه امو میساخت با دستای خودم عشقمو از بین بردم اگه فقط یکم به حرفش گوش میکردمو با هانول صمیمی نمیشدم الان اینجا نبودیم
دستمو تو موهام کردمو ی داد بلند زدم توجه همه سمتم جلب شد اشکام سرازیر شد من همون مافیای بیرحم و سنگدل الان دارم بخاطر رفتن ینفر اینجوری بین این همه ادم گریه میکنم نگاهای متعجب مردمو ایگنور کردمو و دوباره داد زدم
کوک: نمیتونی منو تنها بزاری لعنتی(داد، گریه)
ولی نه گریه کردنا و داد زدنای من هیچکدوم هانا رو برنمیگردوند و بیخود بود
امروز هانا اصلا سر کلاس نیومد جیمینم نیومد شاید راس میگف من واقعا به هانول خیلی اهمیت میدادم و با دوست شدن با هانول از اون دور شدم نباید به هیچ وجه باهاش صمیمی میشدم چون باعث شد از عشق خودم دور شم قبول دارم دیشب خیلی تند رفتم ولی با حرفی که زد داغونم کرد فکرشم حالمو بد میکرد چه برسه به الان ک خودش گف
هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادن نه هانا نه جیمین
تصمیم گرفتم برم خونشون تا ببینمش
وقتی رفتم خونشون خدمتکار درو باز کرد و وقتی مادر هانا و جیمین خاله سوهی منو دید با لبخند گف
_اووو پسرم خوش اومدی
کوک: اه ممنونم خاله جون، راستی هانا کجاست امروز دانشگاه نیومد
_ا فک میکردم بهت گفته
با تعجب پرسیدم
کوک: چیو.....بهم گفته
_اا هانا امروز پرواز داش میخواست بره روسیه فک کردم بهت گفته
کوک: ی ی یعنی چی
_هانا همین چن دقیقه پیش رف
کوک: پروازش ساعت چنده
_10دقیقه دیگه فرودگاه اینچئون
بدو بدو سمت در رفتم و سریع بازش و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
و سمت فرودگاه رفتم تا رسیدم سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل ولی دیگه دیر شده بود هواپیما تازه پرواز کرده بود
کوک: ن ن ن تو نمیتونی منو تنها بزاری(بغض)
درسته که میگن وقتی متوجه میشی به کسی وابسته شدی که از دستش میدی همش، تقصیر خودمه اگه انقد با هانول صمیمی نمیشدم و بهش بی محلی نمیکردم الان اینجوری نمیشد و هانا پیشم بود
نبودش تنها چیزی بود که عذاب هر ثانیه امو میساخت با دستای خودم عشقمو از بین بردم اگه فقط یکم به حرفش گوش میکردمو با هانول صمیمی نمیشدم الان اینجا نبودیم
دستمو تو موهام کردمو ی داد بلند زدم توجه همه سمتم جلب شد اشکام سرازیر شد من همون مافیای بیرحم و سنگدل الان دارم بخاطر رفتن ینفر اینجوری بین این همه ادم گریه میکنم نگاهای متعجب مردمو ایگنور کردمو و دوباره داد زدم
کوک: نمیتونی منو تنها بزاری لعنتی(داد، گریه)
ولی نه گریه کردنا و داد زدنای من هیچکدوم هانا رو برنمیگردوند و بیخود بود
۸.۳k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.