چند پارتی کوک
وقتی نمیدونه حامله ای .....
Part آخر
کوک ویو :
_ نگاهم از چشماش به سمت لباش افتاد ، خیلی وقت بود طعمشونو نچشیده بودم....
جونگکوک با صدای بم و خمارش لب زد :
_لیدی اجازه میدی؟
خیلی اروم سر تکون دادم!!
اومد سمت لبام
دلتنگی زیادی انجامش میداد
چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدا از لبام جدا شد
و این شد شروع رابطه ای که پر از دل تنگی بود
(و بعله دیگه کارای مستهجن)
کوک ویو :
با خستگی کنارش افتادم رو تخت
و هردو نفس نفس میزدیم...
بعد از ۴ سال با عشق و علاقه ی زیاد رابطه ی جدی داشتم
+ خیلی بدی من ۴ سال با هیچ کس نبودم چرا اینقد خشن شدی اخه
_ شرمنده ولی دیوونم میکنی کنترلم از دست میدم
درد داری؟ میخوای بریم حموم؟
+لازم نکرده خودم میرم...
_ خنده ی کردم
یهو یلندش کردم که صدای گریه ی آنماری رو شنیدیم!
* با هردوتون قهرم دیگه دوستون ندارم منو نبرید خرید ( با گریه و لحن بچگونه)
+ ولم کن برم پیش دخترم هنوز باهات قهرم
_ خب اونم بیاد حموم چی میشه مگه
+ چرت پرت نگو کوک اون هنوز نمیدونه من مادرشم
_خب الان میفهمه
گذاشتمش توی وان و رفتم سمت در حوله ای به پایین تنم بستم و درو باز کردم
از رو زمین بلندش کردم که بهم نگاه نمیکرد
_ بابایی قهری؟گریه کنم؟
( الکی ادای گریه در میاره)
* گریه نکن باهات قهر نیستم ولی منم با تو و مامان میام حموم...
_ ا...از...کجا فه...فهمیدی؟
* اجوما بهم گفت که خاله مامانمه( با بالا کشیدن بینیش)
بعد از شک بزرگی که بهمون وارد شد آنماری رو بردمش تو اتاق.......
۵ ماه بعد :
* مامان میخوام برای عروسی اینو بپوشم خوبه؟
+هرچی بپوشی بهت میاد خوشگلم
کوک دوباره ازم خواستگاری کرد و منم قبول کردم داشتم دوباره باهاش عروسی میگردم
من گفتم نیازی نیست ولی قبول نکرد
گفت حتما باید عروسی بگیریم
امروز هم روز عروسیمونه
جونگکوکا ، توی فصل دوم زندگیم همراهم هستی؟
The End
امیدوارم خوشتون اومده یامده باشه ببخشید اگه بد شد لایک ، فالو و کامنت فراموش نشه دوستتون دارم:))💜
Part آخر
کوک ویو :
_ نگاهم از چشماش به سمت لباش افتاد ، خیلی وقت بود طعمشونو نچشیده بودم....
جونگکوک با صدای بم و خمارش لب زد :
_لیدی اجازه میدی؟
خیلی اروم سر تکون دادم!!
اومد سمت لبام
دلتنگی زیادی انجامش میداد
چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدا از لبام جدا شد
و این شد شروع رابطه ای که پر از دل تنگی بود
(و بعله دیگه کارای مستهجن)
کوک ویو :
با خستگی کنارش افتادم رو تخت
و هردو نفس نفس میزدیم...
بعد از ۴ سال با عشق و علاقه ی زیاد رابطه ی جدی داشتم
+ خیلی بدی من ۴ سال با هیچ کس نبودم چرا اینقد خشن شدی اخه
_ شرمنده ولی دیوونم میکنی کنترلم از دست میدم
درد داری؟ میخوای بریم حموم؟
+لازم نکرده خودم میرم...
_ خنده ی کردم
یهو یلندش کردم که صدای گریه ی آنماری رو شنیدیم!
* با هردوتون قهرم دیگه دوستون ندارم منو نبرید خرید ( با گریه و لحن بچگونه)
+ ولم کن برم پیش دخترم هنوز باهات قهرم
_ خب اونم بیاد حموم چی میشه مگه
+ چرت پرت نگو کوک اون هنوز نمیدونه من مادرشم
_خب الان میفهمه
گذاشتمش توی وان و رفتم سمت در حوله ای به پایین تنم بستم و درو باز کردم
از رو زمین بلندش کردم که بهم نگاه نمیکرد
_ بابایی قهری؟گریه کنم؟
( الکی ادای گریه در میاره)
* گریه نکن باهات قهر نیستم ولی منم با تو و مامان میام حموم...
_ ا...از...کجا فه...فهمیدی؟
* اجوما بهم گفت که خاله مامانمه( با بالا کشیدن بینیش)
بعد از شک بزرگی که بهمون وارد شد آنماری رو بردمش تو اتاق.......
۵ ماه بعد :
* مامان میخوام برای عروسی اینو بپوشم خوبه؟
+هرچی بپوشی بهت میاد خوشگلم
کوک دوباره ازم خواستگاری کرد و منم قبول کردم داشتم دوباره باهاش عروسی میگردم
من گفتم نیازی نیست ولی قبول نکرد
گفت حتما باید عروسی بگیریم
امروز هم روز عروسیمونه
جونگکوکا ، توی فصل دوم زندگیم همراهم هستی؟
The End
امیدوارم خوشتون اومده یامده باشه ببخشید اگه بد شد لایک ، فالو و کامنت فراموش نشه دوستتون دارم:))💜
۸۸.۱k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.