سفر به گذشته p8
وقتی وارد شدیم دیدیم ملکه دستسو گذاشته رو شکمش و داد میزنه
-طبیب رو خبر کنید زود باشین (داد)
+پ.... پادشاه (بغض)
-ملکه ی من حرف نزن الان طبیب میاد
طبیب اومد و ملکه رو خوابوندن رو تخت طبیب ملکه رو بیهوش کرد و معاینه کردن و طبیب گفت
علامت طبیب: •
•خب..... حال ملکه جوریه که باید تا یک ماه دیگ بچه بدنیا بیان و گر نه ملکه رو از دست میدیم
-چ..... چی باشه تا یک ماد دیگ بدنیا بیان
•بله چشم پس منم با اجازه برم
-ممنون
•خواش میکنم
طبیب رفت و منم همونجا کنار ملکه خوابیدم.........
-طبیب رو خبر کنید زود باشین (داد)
+پ.... پادشاه (بغض)
-ملکه ی من حرف نزن الان طبیب میاد
طبیب اومد و ملکه رو خوابوندن رو تخت طبیب ملکه رو بیهوش کرد و معاینه کردن و طبیب گفت
علامت طبیب: •
•خب..... حال ملکه جوریه که باید تا یک ماه دیگ بچه بدنیا بیان و گر نه ملکه رو از دست میدیم
-چ..... چی باشه تا یک ماد دیگ بدنیا بیان
•بله چشم پس منم با اجازه برم
-ممنون
•خواش میکنم
طبیب رفت و منم همونجا کنار ملکه خوابیدم.........
۴.۱k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.