ادامه پارت ۴۶/pawn
از زبان ا/ت:
همراه تهیونگ رفتم... جلوی در اتاق که رسیدیم جلومو گرفت و گفت: صبر کن!...
از جیبش یه چشم بند بیرون آورد... به سمتم گرفت و گفت: اینو بزن رو چشمت
ا/ت: برای چی؟
تهیونگ: انقد سوال نپرس... انجامش بده...
چشم بندو زدم... گفتم: تهیونگا... حالا مراقبم باش میترسم بیفتم...
دستشو روی کمرم گذاشت و گفت: نترس عزیزم... مراقبتم...
به جلو هدایتم کرد... در اتاقو باز کرد و جلو رفتیم... نمیدیدم کدوم سمت میریم... فقط میدونستم توی اتاق هستیم... بعد از لحظاتی دستشو دور کمرم انداخت و گفت: خب... تا همینجا کافیه... هروقت گفتم چشم بندتو دربیار
ات: اکی... خیلی کنجکاوم...
سرشو دم گوشم آورد و گفت: چاگیا... دلم میخواست اینو دیشب بهت نشون بدم... توی شب تولدت... ولی نشد... اما امیدوارم ازش خوشت بیاد... حالا میتونی چشم بندتو در بیاری...
منتظر همین جمله بودم... سریعا چشم بندمو درآوردم... جلوم یه لباس عروس دیدم! ... خیلی زیبا بود... ناخودآگاه لبخند زدم... برگشتم به تهیونگ گفتم: این فوق العادس!...
وقتی داشتم دور لباس میچرخیدم و براندازش میکردم تهیونگ گفت: دلم میخواد هرچه زودتر ازدواج کنیم... دیگه از بی تو بودن و پنهونی داشتنت خسته شدم... میخوام تورو فاش کنم راز بزرگ من! ...
با لبخند دندون نمایی به تهیونگ گفتم: این خیلی زیباست... دوسش دارم
تهیونگ: میشه بپوشیش؟
ا/ت: الان؟
تهیونگ: اوهوم... لطفا
ا/ت: اکی...
نمیخوای بری بیرون؟
تهیونگ: باید برم؟
ا/ت: تو عجب... !!...
تهیونگ خندید... گفت: شوخی کردم... گرچه چیزی وجود نداره که ندیده باشم ولی میرم....
از اتاق بیرون رفت...
همراه تهیونگ رفتم... جلوی در اتاق که رسیدیم جلومو گرفت و گفت: صبر کن!...
از جیبش یه چشم بند بیرون آورد... به سمتم گرفت و گفت: اینو بزن رو چشمت
ا/ت: برای چی؟
تهیونگ: انقد سوال نپرس... انجامش بده...
چشم بندو زدم... گفتم: تهیونگا... حالا مراقبم باش میترسم بیفتم...
دستشو روی کمرم گذاشت و گفت: نترس عزیزم... مراقبتم...
به جلو هدایتم کرد... در اتاقو باز کرد و جلو رفتیم... نمیدیدم کدوم سمت میریم... فقط میدونستم توی اتاق هستیم... بعد از لحظاتی دستشو دور کمرم انداخت و گفت: خب... تا همینجا کافیه... هروقت گفتم چشم بندتو دربیار
ات: اکی... خیلی کنجکاوم...
سرشو دم گوشم آورد و گفت: چاگیا... دلم میخواست اینو دیشب بهت نشون بدم... توی شب تولدت... ولی نشد... اما امیدوارم ازش خوشت بیاد... حالا میتونی چشم بندتو در بیاری...
منتظر همین جمله بودم... سریعا چشم بندمو درآوردم... جلوم یه لباس عروس دیدم! ... خیلی زیبا بود... ناخودآگاه لبخند زدم... برگشتم به تهیونگ گفتم: این فوق العادس!...
وقتی داشتم دور لباس میچرخیدم و براندازش میکردم تهیونگ گفت: دلم میخواد هرچه زودتر ازدواج کنیم... دیگه از بی تو بودن و پنهونی داشتنت خسته شدم... میخوام تورو فاش کنم راز بزرگ من! ...
با لبخند دندون نمایی به تهیونگ گفتم: این خیلی زیباست... دوسش دارم
تهیونگ: میشه بپوشیش؟
ا/ت: الان؟
تهیونگ: اوهوم... لطفا
ا/ت: اکی...
نمیخوای بری بیرون؟
تهیونگ: باید برم؟
ا/ت: تو عجب... !!...
تهیونگ خندید... گفت: شوخی کردم... گرچه چیزی وجود نداره که ندیده باشم ولی میرم....
از اتاق بیرون رفت...
۱۸.۶k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.