پارت ۲(پارت اخر)
از ترس نمیتونستم تکون بخورم انگار با یه طلسم بدنم رو خشک کرده بود یه هو به خودم اومدم به سمت راه پله دوییدم ولی چیزی که دیدم بهم اجازه نداد از پله ها برم پایین جسد خانوادم اون پایین بود تویه حمام خون بود خون داشت بالا میومد کمکم به سقف رسید و چشمام بسته شد و سیاهی میدیدم..... انگار بهم یه شک وارد شد چشمام باز شد و خودمو تو سیاهی میدیم یه جایه بی انتها هرجا میرفتم فقط سیاهی بود کمکم نا امید شدم با خودم فکر میکردم مردم... یه صدایه نامفهوم ولی قوی منو به خودش جذب کرد سمته صدا رفتم بازم اون موجود بود خواستم فرار کنم که ایندفعه گیره چندین دست از زیر پام افتادم داشتن منو میبلعیدن موجود صوراشو نزدیک کرد و گفت: شاید ۱۵ سال پیش تونستی ازم فرار کنی ولی الان نمیتونی دستشو گزاشت روی صورتم و انگار روحم رو کشید درونش. مطمئن نیستم ولی احساس میکنم که دیگه واقعا مردم از اون روز همیشه حس میکردم که یه چیزی دنبالم میدونستم اون تختهی احضار روح الکی نیست ولی بازم مسخرش میکردم وقتی اون روح شیطانی رو بیدار کردم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم.
#ترسناک #رمان #تئوری
#ترسناک #رمان #تئوری
۳.۳k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.