قلب سیاه پارت یازدهم
قسمت یازدهم
نباید با دیدن زیبایش جا بخوره، به خودش قول داده بود که هرچی متعلق به این دختر هست رو ازش بگیره، شاید حتی باکرهگیش ، انتظار داشت که جویس برای خوش آمد گویی بیاد سمتش اما برعکس ،همراه پسری به سمت صندلی های گوشه ی سالن رفت، پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد
_پسری که میخوای باهاش ازدواج کنی اینه،از لحظات اخریت لذت ببر.
خودشو رسوند به تهیونگ .
_ چیکار کردی بهش نزدیک شدی؟
تهیونگ: نه نتونستم، اما بنظر من اصلا فکر خوبی نیست
اخمای کوک تو هم رفت.
_ همین که گفتم ولی قبلش اون پسره ! کسی که قراره با جویس ازدواج کنه رو باید از دور خارج کنیم
تهیونگ انگار از اینکه جونگکوک میخواست چه بلایی سر جویس بیاره زیاد خوشحال نبود.
تهیونگ
یاد حرفای جونگکوک افتاد « باید جویس رو عاشق خودت کنی و بعد ازش جدا شی » از ده سالگی جونگکوک رو میشناخت، براش جای سوال بود که چرا اینقدر از این دختر متنفره، دوباره نیم نگاهی به جویس انداخت، کنار نامزدش خوشحال بنظر میرسید، علاقه ای هم نداشت که زندگی یه دختر رو خراب کنه، نفسشو کلافه فرستاد بیرون، برای کاری که میخواست انجام بده حسابی عذاب وجدان داشت حتی ترس، ترس از اینکه نکنه خودش دل ببنده به این دختر ، زیبایی که جویس داشت خیره کننده بود حتی مردی که از در این عمارت وارد اینجا بشه میتونه تو یک نگاه عاشق جویس بشه، اما ملاک های تهیونگ فقط تو زیبایی خلاصه نمیشد، برای اون مهم بود که یک دختر باید خانواده دوست باشه و از اخلاق و رفتار خوبی برخوردار باشه، برای همین نمیتونست تو یک نگاه جویس رو قضاوت کنه.
جویس.
روی تخت لم داده بودم و درحال اس دادن به جیمین بودم، دیشب خیلی خسته کننده بود خوبه که گذشت، از دیشب تا الان جونگکوک رو ندیده بودم، دلم میخواست برم پیشش اما ازش خجالت میکشیدم. با صدای گوشیم از فکر خیالم اومدم بیرون و حواسم پرت پیامک جیمین شد.
+ خیلی دلم میخواد زودتر باهات ازدواج کنم و روی تخت شبمون رو صبح کنیم.
از چیزی که نوشته بود دهنم باز موند، تند براش تایپ کردم
_ منحرفففف.
استیکر خنده برام فرستاد.
+ منظور من خوابیدن بود اما ذهن تو زیادی مریضه زن من شدی باید یه چکاب ببرمت پیش جین.
_ مسخره بزار زنت بشم بعد برام تصمیم بگیر.
با باز شدن در اتاق، یهویی برگشتم، یکی از خدمتکارا بود.
+ خانم وقت شامه.
_ باشه تو برو منم میام.
تعظیمی کرد و از اتاق رفت بیرون
_ جیمین بعدا دوباره باهات حرف میزنم فعلا بای.
نگاهم به صفحه گوشی بود.
+ با اینکه دل کندن از تو سخته باشه بای.
جیمین.
الان خیره شده بود به آخرین بازدید جویس، دوباره احساس پژمرده شدن بهش دست داده بود، دلش برای جویس تنگ شده بود، از جاش بلند شد و سمت میز ته خونه رفت، از داخل میزی جعبه ی کوچیکی درآورد، در جعبه رو باز کرد و خیره شد به ست گردنبند و انگشتری که سفارشی برای جویس ساخته بود، چشماشو بست و روز عروسی خودش و جویسو رو تصور میکرد، سناریو هایی که توی ذهنش نقش میبست براش خیلی شیرین بود، لبخندی زد و چشماشو باز کرد.
جویس
با اومدن جونگکوک به خودم زحمت ندادم تا نگاش کنم.
کوک: به به خواهرم چه عجب من شمارو دیدم.
متعجب سرمو بلند کردم، این به من گفت خواهر؟
مارلین: داداشت خیلی ازت دلگیر بود چرا بهش خوش آمد نگفتی.
نگاه همه روی من بود، یکم معذب بودم، نمیدونستم چی بگم.
_ معذرت میخوام.
جونگکوک تک خنده ای کرد و گفت
کوک: همین؟
سرمو تکون دارم.
_ خب چی بگم اره همین.
نشست پشت میز بعد از اون تهیونگ هم اومد و با سلام گرمی که داد نشست روبه روی من.
سوجون: تهیونگ پسرم هرچی دوست داری بخور، فکر کن اینجا خونه خودته و منم جای پدرت.
تهیونگ: ممنون که من لطف داری
با وجود تهیونگ و نگاه های خیرش احساس معذب بودن میکردم، خدمتکارا شام رو آورده بودن، چیزی میل نداشتم، فقط دوست داشتم از دست نگاه های تهیونگ به خودم خلاص شم.
کوک: خواهر کوچولو چرا چیزی نمیخوری؟
با صدای کوک برای خودم کمی توی ظرف گرد سوپ کشیدم، نگاه خیره تهیونگ کلافم کرده بود، سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم، سریع سرشو انداخت پایین و مشغول خوردن سوپش شد.
پایان پارت
نباید با دیدن زیبایش جا بخوره، به خودش قول داده بود که هرچی متعلق به این دختر هست رو ازش بگیره، شاید حتی باکرهگیش ، انتظار داشت که جویس برای خوش آمد گویی بیاد سمتش اما برعکس ،همراه پسری به سمت صندلی های گوشه ی سالن رفت، پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد
_پسری که میخوای باهاش ازدواج کنی اینه،از لحظات اخریت لذت ببر.
خودشو رسوند به تهیونگ .
_ چیکار کردی بهش نزدیک شدی؟
تهیونگ: نه نتونستم، اما بنظر من اصلا فکر خوبی نیست
اخمای کوک تو هم رفت.
_ همین که گفتم ولی قبلش اون پسره ! کسی که قراره با جویس ازدواج کنه رو باید از دور خارج کنیم
تهیونگ انگار از اینکه جونگکوک میخواست چه بلایی سر جویس بیاره زیاد خوشحال نبود.
تهیونگ
یاد حرفای جونگکوک افتاد « باید جویس رو عاشق خودت کنی و بعد ازش جدا شی » از ده سالگی جونگکوک رو میشناخت، براش جای سوال بود که چرا اینقدر از این دختر متنفره، دوباره نیم نگاهی به جویس انداخت، کنار نامزدش خوشحال بنظر میرسید، علاقه ای هم نداشت که زندگی یه دختر رو خراب کنه، نفسشو کلافه فرستاد بیرون، برای کاری که میخواست انجام بده حسابی عذاب وجدان داشت حتی ترس، ترس از اینکه نکنه خودش دل ببنده به این دختر ، زیبایی که جویس داشت خیره کننده بود حتی مردی که از در این عمارت وارد اینجا بشه میتونه تو یک نگاه عاشق جویس بشه، اما ملاک های تهیونگ فقط تو زیبایی خلاصه نمیشد، برای اون مهم بود که یک دختر باید خانواده دوست باشه و از اخلاق و رفتار خوبی برخوردار باشه، برای همین نمیتونست تو یک نگاه جویس رو قضاوت کنه.
جویس.
روی تخت لم داده بودم و درحال اس دادن به جیمین بودم، دیشب خیلی خسته کننده بود خوبه که گذشت، از دیشب تا الان جونگکوک رو ندیده بودم، دلم میخواست برم پیشش اما ازش خجالت میکشیدم. با صدای گوشیم از فکر خیالم اومدم بیرون و حواسم پرت پیامک جیمین شد.
+ خیلی دلم میخواد زودتر باهات ازدواج کنم و روی تخت شبمون رو صبح کنیم.
از چیزی که نوشته بود دهنم باز موند، تند براش تایپ کردم
_ منحرفففف.
استیکر خنده برام فرستاد.
+ منظور من خوابیدن بود اما ذهن تو زیادی مریضه زن من شدی باید یه چکاب ببرمت پیش جین.
_ مسخره بزار زنت بشم بعد برام تصمیم بگیر.
با باز شدن در اتاق، یهویی برگشتم، یکی از خدمتکارا بود.
+ خانم وقت شامه.
_ باشه تو برو منم میام.
تعظیمی کرد و از اتاق رفت بیرون
_ جیمین بعدا دوباره باهات حرف میزنم فعلا بای.
نگاهم به صفحه گوشی بود.
+ با اینکه دل کندن از تو سخته باشه بای.
جیمین.
الان خیره شده بود به آخرین بازدید جویس، دوباره احساس پژمرده شدن بهش دست داده بود، دلش برای جویس تنگ شده بود، از جاش بلند شد و سمت میز ته خونه رفت، از داخل میزی جعبه ی کوچیکی درآورد، در جعبه رو باز کرد و خیره شد به ست گردنبند و انگشتری که سفارشی برای جویس ساخته بود، چشماشو بست و روز عروسی خودش و جویسو رو تصور میکرد، سناریو هایی که توی ذهنش نقش میبست براش خیلی شیرین بود، لبخندی زد و چشماشو باز کرد.
جویس
با اومدن جونگکوک به خودم زحمت ندادم تا نگاش کنم.
کوک: به به خواهرم چه عجب من شمارو دیدم.
متعجب سرمو بلند کردم، این به من گفت خواهر؟
مارلین: داداشت خیلی ازت دلگیر بود چرا بهش خوش آمد نگفتی.
نگاه همه روی من بود، یکم معذب بودم، نمیدونستم چی بگم.
_ معذرت میخوام.
جونگکوک تک خنده ای کرد و گفت
کوک: همین؟
سرمو تکون دارم.
_ خب چی بگم اره همین.
نشست پشت میز بعد از اون تهیونگ هم اومد و با سلام گرمی که داد نشست روبه روی من.
سوجون: تهیونگ پسرم هرچی دوست داری بخور، فکر کن اینجا خونه خودته و منم جای پدرت.
تهیونگ: ممنون که من لطف داری
با وجود تهیونگ و نگاه های خیرش احساس معذب بودن میکردم، خدمتکارا شام رو آورده بودن، چیزی میل نداشتم، فقط دوست داشتم از دست نگاه های تهیونگ به خودم خلاص شم.
کوک: خواهر کوچولو چرا چیزی نمیخوری؟
با صدای کوک برای خودم کمی توی ظرف گرد سوپ کشیدم، نگاه خیره تهیونگ کلافم کرده بود، سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم، سریع سرشو انداخت پایین و مشغول خوردن سوپش شد.
پایان پارت
۲۵.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳