شهدا
بنام خدای شهیدان
حدودا" اواخرفروردين ماه سال شصت و پنج بود که جلوي چادر نشسته بودم وتو خودم بودم كه يه دفعه ديدم خدا بيامرز شهيد محمود شيرسوار روبرويم ايستاده و داره نيگام مي كنه، نمي دونم چه مدتي بود كه ايستاده بود، همون كه به خودم اومدم ديدم آفتاب داره ميره، محمود گفت كجائي؟ گفتم محمود بيا، گفت كجا؟ گفتم تو بيا، بعد بردمش به طرف خاكريز، گفت اينجا واسه چي اومديم؟ گفتم بيا بالا بشين همين جا، درست روبروي خودم و جائي كه هميشه حسن مي نشست نشوندمش، گفتم محمود قبل از عمليات موقع غروب آفتاب هميشه با حسن مي اومديم اينجا مي نشستيم و حرف مي زديم، از همه چي، از همه جا و از همه كس، حسن هم بيشتر از شهادتش حرف مي زد، منم هي بهش تشر مي زدم نگو تو شهيد نمي شي، هي با هم حرف مي زديم تا اذان مي گفت، و مي رفتيم نماز، همين جوري كه من يه ريزداشتم حرف مي زدم يه دفعه به محمود نيگاه كردم ديدم بنده خدا فقط داره گريه مي كنه، منم كه تو حال خودم نبودم فقط اشك بود كه سرازير مي شد، بعد ساكت شدم و هيچي نگفتم، محمود گفت خوش به حالت كه چند ماه با حسن بودي كاش من هم ميومدم پيشتون، هيچي نمي گفتم فقط داشتم به محمود نگاه ميكردم، بعد بهش گفتم محمود مي دوني درست نشستي جائي كه حسن مي نشست، يه دفعه گفت يعني منم شهيد ميشم؟ گفتم نمي دونم شايد تو هم شهيد شدي، محمود يه چند دقيقه اي فقط فكر مي كرد و هيچي نمي گفت، بعدصداي اذان بلند شد، گفتم پاشو بريم ديگه تموم شد و بلند شديم رفتيم براي وضو و نماز و محمود درست بعد از نه ماه از اون تاریخ در عمليات كربلاي پنج شهيد شد و رفت پيش حسن .
روحشان شاد ، یادشان گرامی و راهشان پررهرو باد ان شاءلله
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#رفقای_شهیدم
#رفیق_شهیدم_حسن_حسن_زاده_سرای
#رفیق_شهیدم_محمود_شیر_سوار
#حسن_ختام_عاشقی
حدودا" اواخرفروردين ماه سال شصت و پنج بود که جلوي چادر نشسته بودم وتو خودم بودم كه يه دفعه ديدم خدا بيامرز شهيد محمود شيرسوار روبرويم ايستاده و داره نيگام مي كنه، نمي دونم چه مدتي بود كه ايستاده بود، همون كه به خودم اومدم ديدم آفتاب داره ميره، محمود گفت كجائي؟ گفتم محمود بيا، گفت كجا؟ گفتم تو بيا، بعد بردمش به طرف خاكريز، گفت اينجا واسه چي اومديم؟ گفتم بيا بالا بشين همين جا، درست روبروي خودم و جائي كه هميشه حسن مي نشست نشوندمش، گفتم محمود قبل از عمليات موقع غروب آفتاب هميشه با حسن مي اومديم اينجا مي نشستيم و حرف مي زديم، از همه چي، از همه جا و از همه كس، حسن هم بيشتر از شهادتش حرف مي زد، منم هي بهش تشر مي زدم نگو تو شهيد نمي شي، هي با هم حرف مي زديم تا اذان مي گفت، و مي رفتيم نماز، همين جوري كه من يه ريزداشتم حرف مي زدم يه دفعه به محمود نيگاه كردم ديدم بنده خدا فقط داره گريه مي كنه، منم كه تو حال خودم نبودم فقط اشك بود كه سرازير مي شد، بعد ساكت شدم و هيچي نگفتم، محمود گفت خوش به حالت كه چند ماه با حسن بودي كاش من هم ميومدم پيشتون، هيچي نمي گفتم فقط داشتم به محمود نگاه ميكردم، بعد بهش گفتم محمود مي دوني درست نشستي جائي كه حسن مي نشست، يه دفعه گفت يعني منم شهيد ميشم؟ گفتم نمي دونم شايد تو هم شهيد شدي، محمود يه چند دقيقه اي فقط فكر مي كرد و هيچي نمي گفت، بعدصداي اذان بلند شد، گفتم پاشو بريم ديگه تموم شد و بلند شديم رفتيم براي وضو و نماز و محمود درست بعد از نه ماه از اون تاریخ در عمليات كربلاي پنج شهيد شد و رفت پيش حسن .
روحشان شاد ، یادشان گرامی و راهشان پررهرو باد ان شاءلله
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#رفقای_شهیدم
#رفیق_شهیدم_حسن_حسن_زاده_سرای
#رفیق_شهیدم_محمود_شیر_سوار
#حسن_ختام_عاشقی
۳.۵k
۲۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.