سلاح سرد(ادامه پارت27)
*فلش بک به 10سال پیش*
مثل همیشه صبح بیدار شدم و رفتم دستشویی ...بعد از چند مین امدم رفتم پایین دیدم اجوما صبحونه چیده
اجوما:سلام دخترم بیا بشین صبحونت بخور..
کیمین:سلام اجوما..چشم
درسته اجوما خدمتکاره ولی به اندازه یه مادر دوسش دارم از وقتی که مامانم ولمون کرد..بابامم همش با یکی بود و دیربه دیر میومد خونه و اجوما منو بزرگ میکرد...بعد از صبحونه رفتم تو اتاقم و نشسته بودم رو تخت و با گوشیم ور میرفتم که صدای داد و بیداد شنیدم.....سریع رفتم پایین که دیدم بابام داره داد و بیداد میکنه
کیمین:چیشده!؟
ب.ک:خفه شو زود وسیل هاتو جمع کن و گمشو بیرون از خونه ی من
شوکه بودم نمیدونستم چیشده فقط رفتم بالا یه هودی پوشیدم و شلوار مشکیمو پوشیدم و کلامو گذاشتم گوشیم و وسیله های لازمم ریختم تو کوله پشتیم یه چنددست لباس برداشتم و رفتم پایین..داشتم میرفتم که بابام از بازوم گرفتتم..
ب.ک:یه بار دیگه اینجا ها ببینمت مطمئن باش زندت نمیزارم...
کیمین:اخه حداقل بهم بگو چیشده(بغض)
ب.ک:اونش به تو ربطی نداره فقط گورتو گم کن..
حتی نذاشت از اجوما خداحافظی کنم و از خونه رفتم بیرون ..حالا هیچکس نداشتم که مراقبم باشه یه مقدار پول همراهم بود رفتم سمت پارک و نشستم رو نیم کت و به بچه ها که با مامان و باباشون امده بودن بیرون نگاه میکردم ..بغض بدی گلوم گرفت..اخه چرا من باید انقد بدبخت باشم...گریم گرفته بود سرم بین دوتا دستام گرفتم و شروع کردم به اروم گریه کردن بعد از چند مین دیدم یه مردی نشست کنارم ترسیدم میخواستم بلند شم که گفت میخواد باهام حرف بزنه اولش میخواستم مخالفت کنم ولی بعد قبول کردم نشستم و به حرفاش گوش کردم....خیلی مرد مهربونی بود اون بهم یه پیشنهاد داد و گفت که میتونم پیشش زندگی کنم و از زندگی من خبر داره ..اون گفت که دوتا دختر داره و میتونم پیش اونا باشم همراهش رفتم خونش که دیدم دوتا دختر رو مبل نشستن و دارن تلویزیون میبینن و تا مارو دیدن بلند شدن
مرده:سلام دخترا اینم عضو جدید اشنا شید و خودتون معرفی کنید من میرم فعلا
عضو جدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو فکر بودم که یکشیون حرف زد و افکارم بهم ریخت..
مینهو:عااا سلام من مینهو هستم ..چویی مینهو و شما؟
کیمین:سس..سلام. من کیمینم..عاا کیم کیمین..
جینهو:خوشبختیم..منم چویی جینهو هستم
کیمین:شما خواهرید؟؟
جینهو:نه ما همکاریم توم الان عضو گروه مایی ما باید7نفر بشیم این اقا کمک میکنه تا گروه کامل شه ولی دوره اموزشی داری ..الان مال من اخراشه و مینهو تموم شده...
کیمین:میشه بپرسم کارمون چیه؟
جینهو:بیا بشین تا برات کامل توضیح بدم..
رفتم نشستم و شروع کرد به حرف زدن..
جینهو:خب ببین ایشون رییس باند هستن
کیمین:باند؟؟
جینهو:بزار اول از همه بگم ما قراره یه باند مافیایی بشیم ..این 1..2 هیچوقت نباید تسلیم شی به هر دلیلی چون شوخی نیست..3خیانت نمیکنی ..4حرف رییس مهمه پس گوش میکنی..5هنوز فقط رییس انتخاب شده تا گروه تکمیل بشه...6هرکی که وارد باند میشه یه دوره روش کار میشه و باید سخت تمرین کنی...در اخر هم هویتت رو به هیچکس نمیگی جز اسم و فامیلیت...تمام
کیمین:اوکیه ولی خب میشه بپرسم چندسالتونه؟؟
مینهو:جفتمون 17سالمونه...تو؟
کیمین:منم16سالمه امیدوارم گروه خوبی بشیم
جینهو:ماهم امیدواریم خب پشو بریم اتاقت نشونت بدم و امروز استاحت میکنی و از فردا تمریناتت شروع میشه
کیمین:اوکی
با جینهو رفتیم بالا و رفتم تو اتاق و وسیله هام چیدم چیز زیادی هم نداشتم ولی همه چی بود تو اتاق یه دست لباس خوب پوشیدم و از اون روز زندگیم به کل تغییر کرد.......
*پایان فلش بک*
پایان پارت27
مثل همیشه صبح بیدار شدم و رفتم دستشویی ...بعد از چند مین امدم رفتم پایین دیدم اجوما صبحونه چیده
اجوما:سلام دخترم بیا بشین صبحونت بخور..
کیمین:سلام اجوما..چشم
درسته اجوما خدمتکاره ولی به اندازه یه مادر دوسش دارم از وقتی که مامانم ولمون کرد..بابامم همش با یکی بود و دیربه دیر میومد خونه و اجوما منو بزرگ میکرد...بعد از صبحونه رفتم تو اتاقم و نشسته بودم رو تخت و با گوشیم ور میرفتم که صدای داد و بیداد شنیدم.....سریع رفتم پایین که دیدم بابام داره داد و بیداد میکنه
کیمین:چیشده!؟
ب.ک:خفه شو زود وسیل هاتو جمع کن و گمشو بیرون از خونه ی من
شوکه بودم نمیدونستم چیشده فقط رفتم بالا یه هودی پوشیدم و شلوار مشکیمو پوشیدم و کلامو گذاشتم گوشیم و وسیله های لازمم ریختم تو کوله پشتیم یه چنددست لباس برداشتم و رفتم پایین..داشتم میرفتم که بابام از بازوم گرفتتم..
ب.ک:یه بار دیگه اینجا ها ببینمت مطمئن باش زندت نمیزارم...
کیمین:اخه حداقل بهم بگو چیشده(بغض)
ب.ک:اونش به تو ربطی نداره فقط گورتو گم کن..
حتی نذاشت از اجوما خداحافظی کنم و از خونه رفتم بیرون ..حالا هیچکس نداشتم که مراقبم باشه یه مقدار پول همراهم بود رفتم سمت پارک و نشستم رو نیم کت و به بچه ها که با مامان و باباشون امده بودن بیرون نگاه میکردم ..بغض بدی گلوم گرفت..اخه چرا من باید انقد بدبخت باشم...گریم گرفته بود سرم بین دوتا دستام گرفتم و شروع کردم به اروم گریه کردن بعد از چند مین دیدم یه مردی نشست کنارم ترسیدم میخواستم بلند شم که گفت میخواد باهام حرف بزنه اولش میخواستم مخالفت کنم ولی بعد قبول کردم نشستم و به حرفاش گوش کردم....خیلی مرد مهربونی بود اون بهم یه پیشنهاد داد و گفت که میتونم پیشش زندگی کنم و از زندگی من خبر داره ..اون گفت که دوتا دختر داره و میتونم پیش اونا باشم همراهش رفتم خونش که دیدم دوتا دختر رو مبل نشستن و دارن تلویزیون میبینن و تا مارو دیدن بلند شدن
مرده:سلام دخترا اینم عضو جدید اشنا شید و خودتون معرفی کنید من میرم فعلا
عضو جدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو فکر بودم که یکشیون حرف زد و افکارم بهم ریخت..
مینهو:عااا سلام من مینهو هستم ..چویی مینهو و شما؟
کیمین:سس..سلام. من کیمینم..عاا کیم کیمین..
جینهو:خوشبختیم..منم چویی جینهو هستم
کیمین:شما خواهرید؟؟
جینهو:نه ما همکاریم توم الان عضو گروه مایی ما باید7نفر بشیم این اقا کمک میکنه تا گروه کامل شه ولی دوره اموزشی داری ..الان مال من اخراشه و مینهو تموم شده...
کیمین:میشه بپرسم کارمون چیه؟
جینهو:بیا بشین تا برات کامل توضیح بدم..
رفتم نشستم و شروع کرد به حرف زدن..
جینهو:خب ببین ایشون رییس باند هستن
کیمین:باند؟؟
جینهو:بزار اول از همه بگم ما قراره یه باند مافیایی بشیم ..این 1..2 هیچوقت نباید تسلیم شی به هر دلیلی چون شوخی نیست..3خیانت نمیکنی ..4حرف رییس مهمه پس گوش میکنی..5هنوز فقط رییس انتخاب شده تا گروه تکمیل بشه...6هرکی که وارد باند میشه یه دوره روش کار میشه و باید سخت تمرین کنی...در اخر هم هویتت رو به هیچکس نمیگی جز اسم و فامیلیت...تمام
کیمین:اوکیه ولی خب میشه بپرسم چندسالتونه؟؟
مینهو:جفتمون 17سالمونه...تو؟
کیمین:منم16سالمه امیدوارم گروه خوبی بشیم
جینهو:ماهم امیدواریم خب پشو بریم اتاقت نشونت بدم و امروز استاحت میکنی و از فردا تمریناتت شروع میشه
کیمین:اوکی
با جینهو رفتیم بالا و رفتم تو اتاق و وسیله هام چیدم چیز زیادی هم نداشتم ولی همه چی بود تو اتاق یه دست لباس خوب پوشیدم و از اون روز زندگیم به کل تغییر کرد.......
*پایان فلش بک*
پایان پارت27
۵.۴k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.