طلبکارp4
ا.ت به تهیونگ زنگ زد و تهیونگ گفت:بله؟
گفتم:ا.ت هم
گفت:ا.ت کیه؟
گفتم:همون که درخواست ازدواج از طرف جئون دادی...
گفت:آهان شناختم خب ببین من الان به کوک زنگ میزنم کافه ای که برات میفرستم آدرسشو برو پیشش
یکم عصبی شدم و گفتم:ببینم تو انتظار داری به خودش بگم خب همینجا میگم
گفت:آره چون قراره به اون بگی
قطع کرد و من نفسی کشیدم و رفتم سمت کمدم برام مهم نبود اگر اینو بپوشم آبروم میره پس به انتخاب خودم ی لباس پاییزی پوشیدم(اسلاید بعد)موهامو دم اسبی بستم و چتری هام هم ریختم رو صورتم از اتاقم بیرون اومدم و رفتم بیرون ی تاکسی گرفتم و رفتم کافه.
وقتی رسیدم جونگ کوک رو دیدم اول نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم کیفم رو گذاشتم روی صندلی و نشستم نگاهی بهم کرد و گفت:بالاخره اومدی خب جوابت چیه؟
گفتم:باش.
گفت:واقعا؟
سری تکون دادم گفتم:اره
گفت:پس خوبه عروس خانوم
ابرو هامو دادم بالا و گفتم:تو فکر کردی ازدواج به همین آسونی هاست
سری تکون داد و گفت:همه چی برای من آسونه ولی....از من نباید انتظار ی شوهر بودن واقعی رو داشته باشی
گفتم:توهم همینطور
گفت:نه دیگه نشد من فرق دارم
گفتم:چه فرقی!
هیچی نگفت و گارسون آوند و گفت چی میخورید.
گفتم:ی چایی
جونگ کوک ی نگاهی به من کرد و گفت:چایی؟
گفتم:مگه چیه؟
گفت:هیچی
جونگ کوک ی قهوه سفارش داد همونطور درحال خوردن چاییم بودم که گفت:خب یکم از خودت بگو
گفتم:چیزی از خودم نمیدونم
گفت:چقد عصبی..
جوابی ندادم وقتی چاییم تموم کیفم رو برداشتم که برم ولی دستمو گرفت گفت:کجا میری؟
گفتم:خونه
گفت:بشین هیچ جا نمیری میخوام باهات صحبت کنم
نشستم و به حرفاش گوش دادم داشت قانون میگفت
گفت:وقتی با من ازدواج کنی حق نداری بری به خونه مامان بابات و وقتی خونه نیستم از خواهرم مواظبت میکنی و پاتو از خونه من نمیزاری بیرون
عصبی شدم و بلند شدم و صدام رو یکم بردم بالا گفتم:چی!انتظار داری همینطوری بمونم و پیش مامان بابام نرم!!بمونم تو خونه حتا بیرون نرم این قانونات قابل تحمل نیست
عصبی شد بلند کوبید رو میز گفت:صداتو برای من بلند نکن!بگیر بشین
راستش یکم از رفتارش ترسیدم ولی نشستم و ساکت موندم
ادامه داد:حرف رو حرف من نباشه هرچی گفتم میگی چشم! هرکاری خواهرم بخواد براش انجام میدی هرموقعه خودم خواستم میری بیرون..البته با خودم!
هی قانون گزاری میکرد گفتم:تموم شد..حالا میشه برم؟
بلند شد و رفت وقتی رفتم چایی رو حساب کنم گفتن جونگ کوک حساب کرده رفتم بیرون که دیدم وایساده گفت:بریم؟
گفتم:بریم؟منظورت چیه
گفت:میرسونمت تا خونه
گفتم:نه ممنون نمیخوام خودم میرم
مچ دستمو محکم گرفت و گفت:چند دیقه پیش چی گفتم بهت گفتم حرف رو حرف من نباشه
دستمو محکم کشید و برد سمت ماشین خیلی ترسیده بودم دستگیره سمت عقب باز کردم که خندید و نشست منم نشستم طوراه هیچ حرفی نزدیم که من رسیدم خونه.
گفتم:ا.ت هم
گفت:ا.ت کیه؟
گفتم:همون که درخواست ازدواج از طرف جئون دادی...
گفت:آهان شناختم خب ببین من الان به کوک زنگ میزنم کافه ای که برات میفرستم آدرسشو برو پیشش
یکم عصبی شدم و گفتم:ببینم تو انتظار داری به خودش بگم خب همینجا میگم
گفت:آره چون قراره به اون بگی
قطع کرد و من نفسی کشیدم و رفتم سمت کمدم برام مهم نبود اگر اینو بپوشم آبروم میره پس به انتخاب خودم ی لباس پاییزی پوشیدم(اسلاید بعد)موهامو دم اسبی بستم و چتری هام هم ریختم رو صورتم از اتاقم بیرون اومدم و رفتم بیرون ی تاکسی گرفتم و رفتم کافه.
وقتی رسیدم جونگ کوک رو دیدم اول نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم کیفم رو گذاشتم روی صندلی و نشستم نگاهی بهم کرد و گفت:بالاخره اومدی خب جوابت چیه؟
گفتم:باش.
گفت:واقعا؟
سری تکون دادم گفتم:اره
گفت:پس خوبه عروس خانوم
ابرو هامو دادم بالا و گفتم:تو فکر کردی ازدواج به همین آسونی هاست
سری تکون داد و گفت:همه چی برای من آسونه ولی....از من نباید انتظار ی شوهر بودن واقعی رو داشته باشی
گفتم:توهم همینطور
گفت:نه دیگه نشد من فرق دارم
گفتم:چه فرقی!
هیچی نگفت و گارسون آوند و گفت چی میخورید.
گفتم:ی چایی
جونگ کوک ی نگاهی به من کرد و گفت:چایی؟
گفتم:مگه چیه؟
گفت:هیچی
جونگ کوک ی قهوه سفارش داد همونطور درحال خوردن چاییم بودم که گفت:خب یکم از خودت بگو
گفتم:چیزی از خودم نمیدونم
گفت:چقد عصبی..
جوابی ندادم وقتی چاییم تموم کیفم رو برداشتم که برم ولی دستمو گرفت گفت:کجا میری؟
گفتم:خونه
گفت:بشین هیچ جا نمیری میخوام باهات صحبت کنم
نشستم و به حرفاش گوش دادم داشت قانون میگفت
گفت:وقتی با من ازدواج کنی حق نداری بری به خونه مامان بابات و وقتی خونه نیستم از خواهرم مواظبت میکنی و پاتو از خونه من نمیزاری بیرون
عصبی شدم و بلند شدم و صدام رو یکم بردم بالا گفتم:چی!انتظار داری همینطوری بمونم و پیش مامان بابام نرم!!بمونم تو خونه حتا بیرون نرم این قانونات قابل تحمل نیست
عصبی شد بلند کوبید رو میز گفت:صداتو برای من بلند نکن!بگیر بشین
راستش یکم از رفتارش ترسیدم ولی نشستم و ساکت موندم
ادامه داد:حرف رو حرف من نباشه هرچی گفتم میگی چشم! هرکاری خواهرم بخواد براش انجام میدی هرموقعه خودم خواستم میری بیرون..البته با خودم!
هی قانون گزاری میکرد گفتم:تموم شد..حالا میشه برم؟
بلند شد و رفت وقتی رفتم چایی رو حساب کنم گفتن جونگ کوک حساب کرده رفتم بیرون که دیدم وایساده گفت:بریم؟
گفتم:بریم؟منظورت چیه
گفت:میرسونمت تا خونه
گفتم:نه ممنون نمیخوام خودم میرم
مچ دستمو محکم گرفت و گفت:چند دیقه پیش چی گفتم بهت گفتم حرف رو حرف من نباشه
دستمو محکم کشید و برد سمت ماشین خیلی ترسیده بودم دستگیره سمت عقب باز کردم که خندید و نشست منم نشستم طوراه هیچ حرفی نزدیم که من رسیدم خونه.
۴.۳k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.