نقاب دار مشکی
ʙʟᴀᴄᴋ ᴍᴀꜱᴋᴇᴅ
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ³³)
ات: یونگی فقط فعلا نمیخوام کسی از این موضوع با خبر باشه.....
یونگی: چرا بیبی؟....
( خب خب افرین به کسایی که درست گفتن اون شخص یونگیه😁..... بیچاره جیمین😭)
ات: خب چون.....
( یهو صدای دست زدن و جیغ و هورا اومد که ات و یونگی بلند شدن و پشتشون رو دیدن که کلی ادم و عروس و داماد و همچنین سوجین و پسرا وایستادن که دارن دست میزنن)
ات: اینجا چخبره.... ( تعجب)
سوجین: به افتخار عروس و داماد اینده امون که بالاخره ات تونست عشقشو به یونگی اعتراف کنههه بعد سال ها جیغغغ هوراااا
ادم ها: تبریک میگیم.....
( ات و یونگی سرخ شده بودن....)
ات و یونگی: مرسی.... ( خجالت)
کمپانی: مبارک باشه..... ( خنده)
یونگی: اقای کمپانی همچین چیز خاصی هم نشده کل دنیا با خبر شدنا باشه خیلی ممنون از همگی..... ( جدی)
نامجون: اوه اوه هیونگ ما جدی شد لطفا اینجارو خلوت کنید بزارید تنها باشن.....
( کم کم خلوت شد و همه رفتن جز اعضا و عروس و داماد و سوجین)
ات: جیمین....
جیمین: جانم.... ( لبخند)
ات: میشه یه لحظه بیای کارت دارم.... ( بغض)
جیمین: باشه.... ( لبخند)
( ات دست جیمین گرفت و با هم رفتن یه گوشه عمارت نشستن رو صندلی)
جیمین: جانم چی شده....
ات: ( سرش پایین بود و حرفی نمیزد)
جیمین: ات.... بگو جون به لبم کردی چیشده؟....
ات: من متاسفم جیمین.... ( در حین حرف زدن سرش پایین بود)
جیمین: بابت چی؟...
ات: میدونم دلت الان شکسته.....
جیمین: چرا دلم بشکنه؟.... اتفاقا من الان خیلی خوشحالم که تونستی به کسی که دوستش داری اعتراف کنی..... و مطمئنم یونگی خوشبختت میکنه..... ( لبخند)
ات: ..... ولی خودت چی جیمین....
جیمین: ات منو ببین..... ( با دوتا دستاش سر ات میاره بالا و میبینه که صورتش کلا خیسه و داره گریه میکنه)
جیمین: چرا گریه میکنی اوپا فدات شه..... من ناراحت نیستم و قلبم نشکسته باور کن خیلی خوشحالم از این بابت.....
ات: دروغ میگی من تورو میشناسم جیمین.... معذرت میخوام.....
جیمین: .... ( وقتی دید فایده نداره ات رو محکم بغل کرد و سعی کرد بغضشو قورت بده..... ات انقد تو سینه ی جیمین گریه کرد که لباس جیمین اون یه تیکه که داشت گریه میکرد خیس شد و جیمین موهای ات نوازش میکرد که بعد مدتی ات اروم شد و دیگه گریه نکرد..... از بغل جیمین اومد بیرون و اشکاشو پاک کرد)
ات: ببخشید خیس شد لباست....
جیمین: فدا سرت..... الان ارومی...؟
ات: اوهوم....
جیمین: خیلی خب برو بقیه منتظرت هستن اینو بدون خوشبختی و خوشحالی تو ارزوی قلبی من هست.....
ات: ممنونم اوپا..... ( لپ جیمین بوس میکنه و از رو صندلی بلند میشه)
ادامه اش تو کامنتا
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ³³)
ات: یونگی فقط فعلا نمیخوام کسی از این موضوع با خبر باشه.....
یونگی: چرا بیبی؟....
( خب خب افرین به کسایی که درست گفتن اون شخص یونگیه😁..... بیچاره جیمین😭)
ات: خب چون.....
( یهو صدای دست زدن و جیغ و هورا اومد که ات و یونگی بلند شدن و پشتشون رو دیدن که کلی ادم و عروس و داماد و همچنین سوجین و پسرا وایستادن که دارن دست میزنن)
ات: اینجا چخبره.... ( تعجب)
سوجین: به افتخار عروس و داماد اینده امون که بالاخره ات تونست عشقشو به یونگی اعتراف کنههه بعد سال ها جیغغغ هوراااا
ادم ها: تبریک میگیم.....
( ات و یونگی سرخ شده بودن....)
ات و یونگی: مرسی.... ( خجالت)
کمپانی: مبارک باشه..... ( خنده)
یونگی: اقای کمپانی همچین چیز خاصی هم نشده کل دنیا با خبر شدنا باشه خیلی ممنون از همگی..... ( جدی)
نامجون: اوه اوه هیونگ ما جدی شد لطفا اینجارو خلوت کنید بزارید تنها باشن.....
( کم کم خلوت شد و همه رفتن جز اعضا و عروس و داماد و سوجین)
ات: جیمین....
جیمین: جانم.... ( لبخند)
ات: میشه یه لحظه بیای کارت دارم.... ( بغض)
جیمین: باشه.... ( لبخند)
( ات دست جیمین گرفت و با هم رفتن یه گوشه عمارت نشستن رو صندلی)
جیمین: جانم چی شده....
ات: ( سرش پایین بود و حرفی نمیزد)
جیمین: ات.... بگو جون به لبم کردی چیشده؟....
ات: من متاسفم جیمین.... ( در حین حرف زدن سرش پایین بود)
جیمین: بابت چی؟...
ات: میدونم دلت الان شکسته.....
جیمین: چرا دلم بشکنه؟.... اتفاقا من الان خیلی خوشحالم که تونستی به کسی که دوستش داری اعتراف کنی..... و مطمئنم یونگی خوشبختت میکنه..... ( لبخند)
ات: ..... ولی خودت چی جیمین....
جیمین: ات منو ببین..... ( با دوتا دستاش سر ات میاره بالا و میبینه که صورتش کلا خیسه و داره گریه میکنه)
جیمین: چرا گریه میکنی اوپا فدات شه..... من ناراحت نیستم و قلبم نشکسته باور کن خیلی خوشحالم از این بابت.....
ات: دروغ میگی من تورو میشناسم جیمین.... معذرت میخوام.....
جیمین: .... ( وقتی دید فایده نداره ات رو محکم بغل کرد و سعی کرد بغضشو قورت بده..... ات انقد تو سینه ی جیمین گریه کرد که لباس جیمین اون یه تیکه که داشت گریه میکرد خیس شد و جیمین موهای ات نوازش میکرد که بعد مدتی ات اروم شد و دیگه گریه نکرد..... از بغل جیمین اومد بیرون و اشکاشو پاک کرد)
ات: ببخشید خیس شد لباست....
جیمین: فدا سرت..... الان ارومی...؟
ات: اوهوم....
جیمین: خیلی خب برو بقیه منتظرت هستن اینو بدون خوشبختی و خوشحالی تو ارزوی قلبی من هست.....
ات: ممنونم اوپا..... ( لپ جیمین بوس میکنه و از رو صندلی بلند میشه)
ادامه اش تو کامنتا
۲۲.۶k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.