پارت ۷۵
بعد با چشمای سرخ از اشک برگشت روبه جیمی و گفت: من بازیت ندادم....منـ....
به سختی نفس کشید و قطره اشکی از چشمش سر خورد و با معصومیت گفت: من....واقعا دوست دارم.
نوا آروم به سمت شین رفت؛ اونو دراغوش گرفت و اجازه داد گریه کنه که خودش هم اشک هاش بی اختیار ریخت.
الان وقت تجزیه و تحلیل نبود؛ ایان با وجود جیمی به خودش اجازه نداد درمورد مساعل مربوط به جنایت فکر کنه ؛ به سمت جیمی رفت ؛ بغلش کرد و دستی به پشتش کشید؛ به چشماش نگاه کرد و گفت: نگران نباش رفیق...
و بعد ازش جدا شد و گفت:...نوا؟ میشه چند لحظه بیای پشت ستون کارت دارم.
نوا لبخند آرامش بخشی به شین زد و ازش جدا شد؛ با آستینش چشماشو پاک کرد و با ایان به پشت ستونی که سه متر اونطرف تر قرار داشت رفتن؛
نوا زمزمه کرد: ایان چرا...
ایان انگشتشو مقابل لب های نوا قرار داد و گفت: هیششش...به تنهایی نیاز دارن.
نوا ساکت شد و چیزی نگفت ولی هردو مشاهده گر اونوور شدن....
جیمی با دست سالمش دیوارو گرفت و با زحمت بلند شد؛ صدای سنگریزه ها که پاشو روشون قرار میداد فقط شنیده میشد؛ آروم به سمت شین رفت ؛ سرشو خم کرد و رو یه پاش زانو زد و گفت: پاتو بیار بالا....
-خودت اسیـ....
-گفتم پاتو بیار بالا.
شین آروم پای آسیب دیدش رو کمی بالا آورد؛ جیمی ساق پاشو با ملایمت گرفت به طوری که دردش نگیره؛ پاچه شلوارشو کمی بالا زد که شین گفت: داری خونریزی میکـ....
-چیزی نگو
یکی از استین های لباس سفیدش رو درآورد و گرفت و جر داد و قسمت مورد نظرش رو با دندون پاره کرد ؛ دور مچ پای شین بست؛
به سختی نفس کشید و قطره اشکی از چشمش سر خورد و با معصومیت گفت: من....واقعا دوست دارم.
نوا آروم به سمت شین رفت؛ اونو دراغوش گرفت و اجازه داد گریه کنه که خودش هم اشک هاش بی اختیار ریخت.
الان وقت تجزیه و تحلیل نبود؛ ایان با وجود جیمی به خودش اجازه نداد درمورد مساعل مربوط به جنایت فکر کنه ؛ به سمت جیمی رفت ؛ بغلش کرد و دستی به پشتش کشید؛ به چشماش نگاه کرد و گفت: نگران نباش رفیق...
و بعد ازش جدا شد و گفت:...نوا؟ میشه چند لحظه بیای پشت ستون کارت دارم.
نوا لبخند آرامش بخشی به شین زد و ازش جدا شد؛ با آستینش چشماشو پاک کرد و با ایان به پشت ستونی که سه متر اونطرف تر قرار داشت رفتن؛
نوا زمزمه کرد: ایان چرا...
ایان انگشتشو مقابل لب های نوا قرار داد و گفت: هیششش...به تنهایی نیاز دارن.
نوا ساکت شد و چیزی نگفت ولی هردو مشاهده گر اونوور شدن....
جیمی با دست سالمش دیوارو گرفت و با زحمت بلند شد؛ صدای سنگریزه ها که پاشو روشون قرار میداد فقط شنیده میشد؛ آروم به سمت شین رفت ؛ سرشو خم کرد و رو یه پاش زانو زد و گفت: پاتو بیار بالا....
-خودت اسیـ....
-گفتم پاتو بیار بالا.
شین آروم پای آسیب دیدش رو کمی بالا آورد؛ جیمی ساق پاشو با ملایمت گرفت به طوری که دردش نگیره؛ پاچه شلوارشو کمی بالا زد که شین گفت: داری خونریزی میکـ....
-چیزی نگو
یکی از استین های لباس سفیدش رو درآورد و گرفت و جر داد و قسمت مورد نظرش رو با دندون پاره کرد ؛ دور مچ پای شین بست؛
۳.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.