تو مال منی پارت24
سه روز بعد
جیمین:سه روز بود که آنجلا نه با کسی حرف میزد و نه به چشم دیده میشد بیشتر یا سالون تیر اندازی و کمان بود یا کتاب خانه آنجلا کار های اندازه گیری رو به جولیا سپرده بود + کارگاه شرکت و گفته بود جولیا حل کنه با مادرم درباره ازدواج من و جولیا حرف زده بودم و امشب قرار بود که خانواده کیم برای شام به قصر بیان و بعدش درباره ازدواجمون حرف بزنن عصر شده بود ولی هنوز هم خبری از آنجلا نداشتم خیلی آروم شده بود و این برام عجیب و نارضایت بود
رابرت بهم اطلاع داد که آنجلا توی کتابخانه بزرگ قصره به سمت اونجا راه افتادم وقتی رسیدم سرباز ها با دیدن من تعظیم و بعد در ها رو باز کردن و من داخل شدم نگاهی به بزرگی و عظمت کتاب خونه انداختم که آنجلا رو در طبقه بالا در حال مطالعه دیدم از پله ها بالا رفتم و به سمت میزی که نشسته بود رفتم
جیمین:آنجلا؟
آنجلا:درحال مطالعه بودم که صدای جیمین رو شنیدم سرمو بالا گرفتم و:جیمین! اتفاقی افتاده؟
جیمین:این همه آرامی برای چیه؟من خواهر شیطونکم رو میخوام (دستاشو گذاشته کمر و طلب کارانه نگاه میکنه)
آنجلا:آه جیمین واقعا حوصله مسخره بازیاتو ندارم(بی حوصله)
جیمین:چی؟(تعجب)
آنجلا:میخوام کمی دور از آدم ها باشم حتی آدم های اطرافم(به کتاب زل زده)
جیمین:آنجلا تو خوبی(نگران و متعجب)
آنجلا:برا چی اومدی اینجا جیمین؟
جیمین:شش...شب خانواده کیم برای حل مسئله ازدواجمون میان گفتم که حاظر باش....
آنجلا:پس مادر موافقت کرده ...مبارکه..ولیی شب میل به شرکت در جمع ندارم(خسته و بیحال)
جیمین: بب...باشه(با ترَدود از پیش آنجلا رفت و از کتاب خونه خارج شد)
&جیمین که تاحالا رفتار هایی مانند این از خواهرش ندیده بود متعجب شده بود و نگران و اما
جیمین:سه روز بود که آنجلا نه با کسی حرف میزد و نه به چشم دیده میشد بیشتر یا سالون تیر اندازی و کمان بود یا کتاب خانه آنجلا کار های اندازه گیری رو به جولیا سپرده بود + کارگاه شرکت و گفته بود جولیا حل کنه با مادرم درباره ازدواج من و جولیا حرف زده بودم و امشب قرار بود که خانواده کیم برای شام به قصر بیان و بعدش درباره ازدواجمون حرف بزنن عصر شده بود ولی هنوز هم خبری از آنجلا نداشتم خیلی آروم شده بود و این برام عجیب و نارضایت بود
رابرت بهم اطلاع داد که آنجلا توی کتابخانه بزرگ قصره به سمت اونجا راه افتادم وقتی رسیدم سرباز ها با دیدن من تعظیم و بعد در ها رو باز کردن و من داخل شدم نگاهی به بزرگی و عظمت کتاب خونه انداختم که آنجلا رو در طبقه بالا در حال مطالعه دیدم از پله ها بالا رفتم و به سمت میزی که نشسته بود رفتم
جیمین:آنجلا؟
آنجلا:درحال مطالعه بودم که صدای جیمین رو شنیدم سرمو بالا گرفتم و:جیمین! اتفاقی افتاده؟
جیمین:این همه آرامی برای چیه؟من خواهر شیطونکم رو میخوام (دستاشو گذاشته کمر و طلب کارانه نگاه میکنه)
آنجلا:آه جیمین واقعا حوصله مسخره بازیاتو ندارم(بی حوصله)
جیمین:چی؟(تعجب)
آنجلا:میخوام کمی دور از آدم ها باشم حتی آدم های اطرافم(به کتاب زل زده)
جیمین:آنجلا تو خوبی(نگران و متعجب)
آنجلا:برا چی اومدی اینجا جیمین؟
جیمین:شش...شب خانواده کیم برای حل مسئله ازدواجمون میان گفتم که حاظر باش....
آنجلا:پس مادر موافقت کرده ...مبارکه..ولیی شب میل به شرکت در جمع ندارم(خسته و بیحال)
جیمین: بب...باشه(با ترَدود از پیش آنجلا رفت و از کتاب خونه خارج شد)
&جیمین که تاحالا رفتار هایی مانند این از خواهرش ندیده بود متعجب شده بود و نگران و اما
۳۰.۰k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.