به وقت عاشقی ♡... P=65
جئون=اونشب!... با بنا رفته بودیم تا یکی از بچه های اون پرورشگاه برای همیشه بچه ی ما بشه... از کنار همشون رد میشدیم و بنا با عشق به بچه ها نگاه میکرد... از همشون خوشم اومد جز یکیشون... با اینکه سنی نداشت اما نگاهش مثل بقیه بچه ها نبود...فقط چند ثانیه تو چشماش زل زدم و از اعماق قلبم احساس نفرت کردم...مسئول پرورشگاه که برامون احترام خاصی قائل بود داستان تک تک بچه ها رو برامون تعریف میکرد...اکثر بچه ها داستان خاصی نداشتن.... اونا تنها روی زمین جلوی در پیدا میشدن و هیچ اطلاعی از پدر و مادرشون در دسترس نبود...یکی یکی دوباره از بین بچه ها رد میشدیم که رسیدیم به همون بچه....اون بچه پسر بود...مسئول گفت که این بچه رو یه زن میانسال با چشمایی گریون آورد و این بچه ی دخترشه... مسئول پرورشگاه سعی کرد منصرفش کنه اما با چیزی که شنید بچه رو از زن گرفت و دیگه هیچ مخالفتی نکرد...
«نزار هرگز به روستای نزدیک اینجا برگرده... جونش درخطره! همسرم سعی داره بکشتش...»
بنا با شنیدن داستان اون بچه... بغلش کرد و به چشمام نگاه کرد... کاملا مخالف بودم اما با دیدن احساساتش که از چشماش میریخت... فقط تایید کردم....بنا اسمش و جونگ کوک گذاشت من بخاطر ترس بنا از پدربزرگ اون بچه هر دوشون و کشتم!
کیم=کار تو بود!
جئون=(خنده) اره...ما روزای خوبی رو سپری میکردیم اما من همچنان کوک و دوست نداشتم...تا اینکه بنا مرد...
(لطفا لایک کنین و کامنت بزارین)
«نزار هرگز به روستای نزدیک اینجا برگرده... جونش درخطره! همسرم سعی داره بکشتش...»
بنا با شنیدن داستان اون بچه... بغلش کرد و به چشمام نگاه کرد... کاملا مخالف بودم اما با دیدن احساساتش که از چشماش میریخت... فقط تایید کردم....بنا اسمش و جونگ کوک گذاشت من بخاطر ترس بنا از پدربزرگ اون بچه هر دوشون و کشتم!
کیم=کار تو بود!
جئون=(خنده) اره...ما روزای خوبی رو سپری میکردیم اما من همچنان کوک و دوست نداشتم...تا اینکه بنا مرد...
(لطفا لایک کنین و کامنت بزارین)
۵.۵k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.