Korean war
PART⁴⁶
یونا تقریبا تمام جاهایی که کوک ممکن بود برود را گشته بود، اما پسرک هیچ جا نبود ، خسته برگشت سمت اتاقش که چشمش به در اتاق یونگی خورد ، فراموش کرده بود یونگی داخل اتاق خودش هسن ، سریع سمت اتاق یونگی رفت تا از او بپرسد کوک را دیده یا نه ؟..، در را باز کرد ، چیزی را که میدید نمیتوانست باور کند ، کوک و تهیونگ؟ روی یک تخت؟ در آغوش هم؟ تهیونگ حتی یک بار با یونا روی یک تخت نخوابیده بود ، زیرا همیشه تهیونگ میگفت زمان خواب میخواهد تنها باشد اما حالا اینجوری کوک را در آغوش گرفته بود ؟ یونا کمی عصبی ، ناراحت و شوکه بود ، مگر تهیونگ نبود که کوک را از اینجا بیرون کرده ؟ حالا در آغوشش گرفته ؟ یونا در را محکم بست و رفت ، از صدای بسته شدن در ، تهیونگ از خواب پرید ، به جونگکوکی که از دیشب تا الان بدون هیچ تکونی درون آغوشش بود نگاه کرد ، خیلی آرام از او جدا شد ، حوله ای برداشت و سمت حمام داخل اتاق رفت
.
.
.
نور آفتاب دقیقا روی چشم های کوک افتاد ، پسرک کمی جا به جا شد اما بی فایده بود ، خواب از سرش پرید روی تخت نشست ، چشم هایش را بست ، چند دقیقه ای گذشت ، تهیونگ حوله ای به کمرش بست و حوله دیگری روی موهایش گذاشت ، سمت تخت امد و با کوک مواجه شد که نشسته خوابیده ، به چهره کوک نگاه کرد ، خندید ، با حوله ای مشغول خشک کردن موهایش شد و با صدای ارومی گفت
_ جونگکوکی بیداری؟
کوک در دنیای خواب و بیداری بود که با صدای تهیونگ چشم هایش را باز کرد اما از دیدن بالا تنه ی لخت تهیونگ به حدی متعجب شد که بالشت کنارش را برداشت و سمت تهیونگ پرت کرد ، تهیونگ وقتی بالشت به بدنش خورد ، حوله را از روی سرش برداشت و به کوک نگاه کرد
_ چت شده؟
کوک چیزی نمیگفت و فقط به تهیونگ نگاه میکرد ، تهیونگ نگران کوک شد ، روی تخت خم شد و کوک مجبور شد روی تخت دراز بکشد ، تهیونگ بیشتر خم شد ، دست راستش را دقیقا مماس صورت کوک روی تخت گذاشت ، کوک نگاهش را به چشم های مرد داد ، فقط چند سانت صورتشان باهم فاصله داشت ، قطره آبی از موهای تهیونگ روی گونه کوک افتاد ، کوک به حدی درون چشم های تهیونگ غرق شده بود ، اصلا متوجه قطره های آبی که از موهای تهیونگ روی صورتش میافتادند نبود ، تهیونگ هم به پسرک زیرش نگاه میکرد
+ چشمات مثل ماه میدرخشن
تهیونگ لبخندی زد ، مثل اینکه کوک حالش خوب بود و الکی نگران شده بود
_ لطف داری
تهیونگ از روی کوک بلند شد و سمت کمد یونگی رفت و یکی از لباس های نظامی را برداشت ، کوک نشست ، از این همه نزدیکی به تهیونگ حس عجیبی داشت ، حس میکرد بدنش داره داغ میشه ، ضربان قلبش داشت بالا میرفت، به تهیونگ که مشغول لباس پوشیدن بود نگاه کرد ، ناگهان نگاهش به دستبند روی دستش افتاد ، با یاد آوری مارگریت دوباره چشم هایش خیس شدند ، سرش را پایین انداخت و بی صدا اشک ریخت، تهیونگ تازه متوجه کوک شد ، سمتش رفت و روی تخت کنارش نشست
_ هِی چیشدی؟
تهیونگ پسرک را در آغوشش گرفت و آرام کنار گوش کوک گفت
_ خیلی سخته ، میدونم
پسرک از آغوش تهیونگ بیرون امد و دست تهیونگ را گرفت
+ ب..بهم قول بده
تهیونگ سوالی به چشم های اشکی کوک نگاه کرد
_ چه قولی؟
+ تو تنهام نزار ، همیشه بمون ، قول بده
پسرک انگشت کوچیکه دستش را به انگشت کوچیکه تهیونگ گره زد
+ قول؟
تهیونگ لبخندی زد ، با دست دیگرش موهای پسرک را به هم ریخت
_ قول میدم ، حالا استراحت کن ، به مکس میگم بیاد پیشت
پریزاد ها این خانوم کوچولو فوق العاده زیبا مینویسه @miss_jeonnnn از خوندن فیک اش خسته نمیشی ✨
یونا تقریبا تمام جاهایی که کوک ممکن بود برود را گشته بود، اما پسرک هیچ جا نبود ، خسته برگشت سمت اتاقش که چشمش به در اتاق یونگی خورد ، فراموش کرده بود یونگی داخل اتاق خودش هسن ، سریع سمت اتاق یونگی رفت تا از او بپرسد کوک را دیده یا نه ؟..، در را باز کرد ، چیزی را که میدید نمیتوانست باور کند ، کوک و تهیونگ؟ روی یک تخت؟ در آغوش هم؟ تهیونگ حتی یک بار با یونا روی یک تخت نخوابیده بود ، زیرا همیشه تهیونگ میگفت زمان خواب میخواهد تنها باشد اما حالا اینجوری کوک را در آغوش گرفته بود ؟ یونا کمی عصبی ، ناراحت و شوکه بود ، مگر تهیونگ نبود که کوک را از اینجا بیرون کرده ؟ حالا در آغوشش گرفته ؟ یونا در را محکم بست و رفت ، از صدای بسته شدن در ، تهیونگ از خواب پرید ، به جونگکوکی که از دیشب تا الان بدون هیچ تکونی درون آغوشش بود نگاه کرد ، خیلی آرام از او جدا شد ، حوله ای برداشت و سمت حمام داخل اتاق رفت
.
.
.
نور آفتاب دقیقا روی چشم های کوک افتاد ، پسرک کمی جا به جا شد اما بی فایده بود ، خواب از سرش پرید روی تخت نشست ، چشم هایش را بست ، چند دقیقه ای گذشت ، تهیونگ حوله ای به کمرش بست و حوله دیگری روی موهایش گذاشت ، سمت تخت امد و با کوک مواجه شد که نشسته خوابیده ، به چهره کوک نگاه کرد ، خندید ، با حوله ای مشغول خشک کردن موهایش شد و با صدای ارومی گفت
_ جونگکوکی بیداری؟
کوک در دنیای خواب و بیداری بود که با صدای تهیونگ چشم هایش را باز کرد اما از دیدن بالا تنه ی لخت تهیونگ به حدی متعجب شد که بالشت کنارش را برداشت و سمت تهیونگ پرت کرد ، تهیونگ وقتی بالشت به بدنش خورد ، حوله را از روی سرش برداشت و به کوک نگاه کرد
_ چت شده؟
کوک چیزی نمیگفت و فقط به تهیونگ نگاه میکرد ، تهیونگ نگران کوک شد ، روی تخت خم شد و کوک مجبور شد روی تخت دراز بکشد ، تهیونگ بیشتر خم شد ، دست راستش را دقیقا مماس صورت کوک روی تخت گذاشت ، کوک نگاهش را به چشم های مرد داد ، فقط چند سانت صورتشان باهم فاصله داشت ، قطره آبی از موهای تهیونگ روی گونه کوک افتاد ، کوک به حدی درون چشم های تهیونگ غرق شده بود ، اصلا متوجه قطره های آبی که از موهای تهیونگ روی صورتش میافتادند نبود ، تهیونگ هم به پسرک زیرش نگاه میکرد
+ چشمات مثل ماه میدرخشن
تهیونگ لبخندی زد ، مثل اینکه کوک حالش خوب بود و الکی نگران شده بود
_ لطف داری
تهیونگ از روی کوک بلند شد و سمت کمد یونگی رفت و یکی از لباس های نظامی را برداشت ، کوک نشست ، از این همه نزدیکی به تهیونگ حس عجیبی داشت ، حس میکرد بدنش داره داغ میشه ، ضربان قلبش داشت بالا میرفت، به تهیونگ که مشغول لباس پوشیدن بود نگاه کرد ، ناگهان نگاهش به دستبند روی دستش افتاد ، با یاد آوری مارگریت دوباره چشم هایش خیس شدند ، سرش را پایین انداخت و بی صدا اشک ریخت، تهیونگ تازه متوجه کوک شد ، سمتش رفت و روی تخت کنارش نشست
_ هِی چیشدی؟
تهیونگ پسرک را در آغوشش گرفت و آرام کنار گوش کوک گفت
_ خیلی سخته ، میدونم
پسرک از آغوش تهیونگ بیرون امد و دست تهیونگ را گرفت
+ ب..بهم قول بده
تهیونگ سوالی به چشم های اشکی کوک نگاه کرد
_ چه قولی؟
+ تو تنهام نزار ، همیشه بمون ، قول بده
پسرک انگشت کوچیکه دستش را به انگشت کوچیکه تهیونگ گره زد
+ قول؟
تهیونگ لبخندی زد ، با دست دیگرش موهای پسرک را به هم ریخت
_ قول میدم ، حالا استراحت کن ، به مکس میگم بیاد پیشت
پریزاد ها این خانوم کوچولو فوق العاده زیبا مینویسه @miss_jeonnnn از خوندن فیک اش خسته نمیشی ✨
۲۱.۶k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.