اینطوری نکن

_ همه ی بدنم میلرزید وقتی رو مبل نشستم
تکون نمی خوردم
# ساکورا ... اگه از فردا دوست داشته باشی میتونی بری مدرسه
# ساکورا ... یه چیزی بگو ....
_ اها .... ممنون
# خواهش میکنم ..... اینطوری نکن ... درکت میکنم ... بیا با هم فيلم ببینیم نظرت چیه ؟
_ باشه ....
# قهوه درست کنم میخوری ؟
_ اره
_ یکم بهتر بودم ... رفتم تو بالکن و یکم اونجا نشستم ...
# الان بهتری؟
_ اره خوبم ممنونم
_ رفتیم جلوی تلویزیون نشستیم بابا یه فیلم کمدی گذاشت ولی از اول تا آخر فیلم اصلا هواسم به فیلم نبود
# ساکورا ... خودت بگو دوست داری چه کاری انجام بدی
_ نمی دونم ... دلم می خواد بمی___
_ جلوی دهنمو گرفت بابا
# دیگه ادامه نده این حرف رو
# رفتم از تو اتاقش برس و چندتا از کش موهاشو برداشتم و اومدم دوباره بغلش نشستم
_ منو نشوند رو پاهاش و گفت :
# خب تو فیلمتو ببین من موهاتو میخوام یه مدلی درست کنم
_ حرفی نزدم ولی خوشحال بودم بعد یه ۱۰ دقیقه دیدم بابا با یه حالت متفکرانه داره از موبایلش یه مدل مویی رو نگاه میکنه و داره موهامو میبافه
# اگه یه دور دیگه اینو بپیچونم ... از رو هم اینو با کش ببندم اون مدلی میشه
_ نمی دونم چی شد ولی از حالت چهره بابام از خنده منفجر شدم ... مثل چی میخندیدم
# اهان ... این شد ... بلاخره خندیدی
_ وای مردم از خنده