New life
پارت ۵
مین سو: ببخشید پسرم اون همیشه اینجوریه...میتونی باهاش کنار بیای؟
بکهیون: اشکال نداره..اره میتونم.
مین سو: خیلیم خوب الان میگم بیان اتاقت رو نشونت بدن.
۳۰ دقیقه بعد
ویو چانیول
مرتیکه حرومی...این یکیم با دستای خودم میکشم...رو تخت دراز کشیده بودم که در زدن.
چانیول: کیه؟!
(....): جناب خدمتکار جدیدتون-
چانیول: بگو بیاد داخل.
(....): چشم
از جام بلند شدم و ایستادم. در باز شد و بکهیون اومد داخل. تعظیمی کرد و گفت
بکهیون: من..من خدم-
چانیول: میدونم نمیخواد توضیح بدی!
یقشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم.
چانیول: ببین پسر جون اگه بخوای چیزی از من به اون مرتیکه بگی میکشمت!
بکهیون با ترس گفت: چ-چشم...
یقش رو ول کردم...امیدوارم که همینجوری باشه. این چرا انقدر میلرزه حالا از وقتی دیدمش یه تن داره میلرزه.
چانیول: هوی چرا انقدر میلرزی؟؟
سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه ولی نتونست.
بکهیون: ببخشید...
چانیول: نگفتم معذرت خواهی کن میگم چرا انقدر میلرزی...چرا انقدر ترسیدی؟!
این چقدر نازک نارنجیه
چانیول: ببین بکهیون اگه خوب باشی کاری باهات ندارم ولی اگه دست از پا خطا کنی میکشمت .
بکهیون: چشم!
چانیول: قراره بیای اینجا؟
بکهیون: ا-اره.
چانیول: هوفف ببین تو مدرسه هیچی در این مورد نمیگیا! مگر اینکه خودم بخوام!
بکهیون: چشم.
نه این معلومه واقعا جونش براش مهمه مثل قبلیا فقط دنبال پول زیاد نیست..ولی بازم نباید بهش اعتماد کنم.
چانیول: میتونی بری.
بکهیون: باشه
از اتاق بیرون رفت.
ویو بکهیون
اخه چرا..چرا همیشه باید بد شانسی بیارم؟! از اونجا رفتم بیرون باید برم خونه وسایلم رو جمع کنم.
مین سو: ببخشید پسرم اون همیشه اینجوریه...میتونی باهاش کنار بیای؟
بکهیون: اشکال نداره..اره میتونم.
مین سو: خیلیم خوب الان میگم بیان اتاقت رو نشونت بدن.
۳۰ دقیقه بعد
ویو چانیول
مرتیکه حرومی...این یکیم با دستای خودم میکشم...رو تخت دراز کشیده بودم که در زدن.
چانیول: کیه؟!
(....): جناب خدمتکار جدیدتون-
چانیول: بگو بیاد داخل.
(....): چشم
از جام بلند شدم و ایستادم. در باز شد و بکهیون اومد داخل. تعظیمی کرد و گفت
بکهیون: من..من خدم-
چانیول: میدونم نمیخواد توضیح بدی!
یقشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم.
چانیول: ببین پسر جون اگه بخوای چیزی از من به اون مرتیکه بگی میکشمت!
بکهیون با ترس گفت: چ-چشم...
یقش رو ول کردم...امیدوارم که همینجوری باشه. این چرا انقدر میلرزه حالا از وقتی دیدمش یه تن داره میلرزه.
چانیول: هوی چرا انقدر میلرزی؟؟
سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه ولی نتونست.
بکهیون: ببخشید...
چانیول: نگفتم معذرت خواهی کن میگم چرا انقدر میلرزی...چرا انقدر ترسیدی؟!
این چقدر نازک نارنجیه
چانیول: ببین بکهیون اگه خوب باشی کاری باهات ندارم ولی اگه دست از پا خطا کنی میکشمت .
بکهیون: چشم!
چانیول: قراره بیای اینجا؟
بکهیون: ا-اره.
چانیول: هوفف ببین تو مدرسه هیچی در این مورد نمیگیا! مگر اینکه خودم بخوام!
بکهیون: چشم.
نه این معلومه واقعا جونش براش مهمه مثل قبلیا فقط دنبال پول زیاد نیست..ولی بازم نباید بهش اعتماد کنم.
چانیول: میتونی بری.
بکهیون: باشه
از اتاق بیرون رفت.
ویو بکهیون
اخه چرا..چرا همیشه باید بد شانسی بیارم؟! از اونجا رفتم بیرون باید برم خونه وسایلم رو جمع کنم.
۶۲۴
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.