part◇⁷
چشمان خمار تو
ا/ت: رسیدم خونه و کلید انداختم و درو باز کردم و با چهره اخمالو مامانم مواجه شدم
ا/ت: سلام، چیزی شده?
مادر ا/ت:نگا کن ساعت چنده ، این چه وقت خونه اومدنه?
ذهن ا/ت: یه نگا به ساعت انداختم ساعت ۹ شب بود ، البته برای من که فقط ۱۳ سالمه ۹ شب یکم دیر وقته
ا/ت: ببخشید ، اصلا حواسم به ساعت نبود
مادر ا/ت: داری یه کاری میکنی که دیگه نزارم بری بیرون.
ا/ت: مگه چیشده حالا که داری اینجوری میکنی(یکم با صدای بلند)
مادر ا/ت: حالا کارت بجایی رسیده که پرویی میکنی?
راوی: مادر ا/ت کم مونده بود که ا/تو بزنه اما برادرش مانه شد و به ا/ت اشاره کرد که بره تو اتاقش ا/تم که از خدا خواسته سریع رفت تو اتاقو در و بست.
ذهن ا/ت: شاید واقعا از سر مهر مادری باهام اینجوری رفتار میکنه. حقم داره هرچی باشه مادره الان با این بحثی که بین من و مامانم پیش اومده دو دلم کرده که برم یا نه.
راوی: مادر ا/ت یه خیاط بود و در آمد کمی داشت. تا وقتی که از پدر ا/ت جدا نشده بود خرج خونه رو پدر ا/ت میداد اما حالا که اون نیست مادرش باید خرج خودشو ، ا/ت و برادرش رو بده.
ذهن ا/ت: مامانم از پس خرج ما بر نمیاد ، به نظرم یه چند وقت برم اون ور اوضاع که بهتر شد برمیگردم ، بخاطر سارا ام که شده باید برم.
از اتاق اومدم بیرون و مامانمو دیدم که نشسته رو مبل و داره تلوزیون نگا میکنه. رفتم پیشش و بغلش کردم و ازش معذرت خواهی کردم. اونم منو بخشید و گفت دیگه تکرار نشه منم بوسش کردم و برگشتم سمت اتاقم.
برای رفتن خیلی دو دل بودم اما بخاطر سارا ام که شده باید برم.
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
ا/ت: رسیدم خونه و کلید انداختم و درو باز کردم و با چهره اخمالو مامانم مواجه شدم
ا/ت: سلام، چیزی شده?
مادر ا/ت:نگا کن ساعت چنده ، این چه وقت خونه اومدنه?
ذهن ا/ت: یه نگا به ساعت انداختم ساعت ۹ شب بود ، البته برای من که فقط ۱۳ سالمه ۹ شب یکم دیر وقته
ا/ت: ببخشید ، اصلا حواسم به ساعت نبود
مادر ا/ت: داری یه کاری میکنی که دیگه نزارم بری بیرون.
ا/ت: مگه چیشده حالا که داری اینجوری میکنی(یکم با صدای بلند)
مادر ا/ت: حالا کارت بجایی رسیده که پرویی میکنی?
راوی: مادر ا/ت کم مونده بود که ا/تو بزنه اما برادرش مانه شد و به ا/ت اشاره کرد که بره تو اتاقش ا/تم که از خدا خواسته سریع رفت تو اتاقو در و بست.
ذهن ا/ت: شاید واقعا از سر مهر مادری باهام اینجوری رفتار میکنه. حقم داره هرچی باشه مادره الان با این بحثی که بین من و مامانم پیش اومده دو دلم کرده که برم یا نه.
راوی: مادر ا/ت یه خیاط بود و در آمد کمی داشت. تا وقتی که از پدر ا/ت جدا نشده بود خرج خونه رو پدر ا/ت میداد اما حالا که اون نیست مادرش باید خرج خودشو ، ا/ت و برادرش رو بده.
ذهن ا/ت: مامانم از پس خرج ما بر نمیاد ، به نظرم یه چند وقت برم اون ور اوضاع که بهتر شد برمیگردم ، بخاطر سارا ام که شده باید برم.
از اتاق اومدم بیرون و مامانمو دیدم که نشسته رو مبل و داره تلوزیون نگا میکنه. رفتم پیشش و بغلش کردم و ازش معذرت خواهی کردم. اونم منو بخشید و گفت دیگه تکرار نشه منم بوسش کردم و برگشتم سمت اتاقم.
برای رفتن خیلی دو دل بودم اما بخاطر سارا ام که شده باید برم.
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۶۵.۴k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.