tell me daddy
tell me daddy
P7
_____________________________________________
ویو رونا:
سوجی با عجله به سمتم اومد
&: چی شده سوجی چرا اینطوری میدویی
سوجی: رونا دوستت داره به یکی میگه که اینجا هستی
&: به کی ؟
سوجی: فکر کنم اسمش جیمین بود
&: چی کارینا داره بهش میگه اما چرا
باید فرار کنم خواستم از در ورودی پارک خارج شم
که ون پارک جلوم ایستاد
جیمین: توله چطوری جرعت کردی از دستم فرار کنی فکر میکنی خیلی باهوشی هه
دستم رو محکم گرفت
رونا: ولم کننن بزار برم
جیمین: چرا باید ولت کنم بیب کوچولو؟
رونا: چرا ولم نمیکنی!
جیمین: چون من ددیتم
رونا: نمی خوام باشی
جیمین : مهم نیست بالاخره که هستم
منو انداخت توی ماشین
جیمین: هوممم پس می خواستی فرار کنی توی خونه حسابتو میرسم
رونا: هقققق غلط کردم دیگه فرار نمیکنم
جیمین: دیگه دیره
به خونه رسیدیم به تنگ و تاریک ترین جای خونه رفتیم
در جایی رو باز کرد
π: حالا چند روز اینجا بمون تا بفهمی از دست من فرار کنی چی میشه
منو انداخت داخل اون اتاق
من از فضای تنگ و تاریک وحشت داشتم به معنی فوبیا داشتم
خودمو گوشه ای جمع کردم حس میکردم دیوارا هی بهم نزدیک تر میشن
از حال رفتم
ویو جیمین:
اعصاب نداشتم
π: هوی شما ها به اون اتاق نزدیکم نمیشید فهمیدید( داد)
همشون سرشون رو تکون دادن رفتم اتاقم
چرا اینجوری شدم به خاطر یه بچه به این حال و روز افتادم؟!!!
( پرش زمانی به شب)
خدمتکار و صدا زدم که براش غذا ببره حتی نمی خواستم صورتشم ببینم
خدمتکار رفت بعد چند مین صدای جیغ زدن اومد.
زود بلند شدم به سمت صدا رفتم
خدمتکار جلوی در همون اتاق بود و سینی غذا پرت شده بود زمین
π: چی شده چراااا داد زدی!!!؟؟؟
خدمتکار به اون سمت اشاره کرد
به اون طرف نگاه کردم که رونا رو بیهوش شده دیدم به سمتش با عجله رفتم که دیدم سوسک و موش ها روش بودن.........
شرط پارت بعد: ۳۱۰ تایی بشیم
۱۵ لایک
P7
_____________________________________________
ویو رونا:
سوجی با عجله به سمتم اومد
&: چی شده سوجی چرا اینطوری میدویی
سوجی: رونا دوستت داره به یکی میگه که اینجا هستی
&: به کی ؟
سوجی: فکر کنم اسمش جیمین بود
&: چی کارینا داره بهش میگه اما چرا
باید فرار کنم خواستم از در ورودی پارک خارج شم
که ون پارک جلوم ایستاد
جیمین: توله چطوری جرعت کردی از دستم فرار کنی فکر میکنی خیلی باهوشی هه
دستم رو محکم گرفت
رونا: ولم کننن بزار برم
جیمین: چرا باید ولت کنم بیب کوچولو؟
رونا: چرا ولم نمیکنی!
جیمین: چون من ددیتم
رونا: نمی خوام باشی
جیمین : مهم نیست بالاخره که هستم
منو انداخت توی ماشین
جیمین: هوممم پس می خواستی فرار کنی توی خونه حسابتو میرسم
رونا: هقققق غلط کردم دیگه فرار نمیکنم
جیمین: دیگه دیره
به خونه رسیدیم به تنگ و تاریک ترین جای خونه رفتیم
در جایی رو باز کرد
π: حالا چند روز اینجا بمون تا بفهمی از دست من فرار کنی چی میشه
منو انداخت داخل اون اتاق
من از فضای تنگ و تاریک وحشت داشتم به معنی فوبیا داشتم
خودمو گوشه ای جمع کردم حس میکردم دیوارا هی بهم نزدیک تر میشن
از حال رفتم
ویو جیمین:
اعصاب نداشتم
π: هوی شما ها به اون اتاق نزدیکم نمیشید فهمیدید( داد)
همشون سرشون رو تکون دادن رفتم اتاقم
چرا اینجوری شدم به خاطر یه بچه به این حال و روز افتادم؟!!!
( پرش زمانی به شب)
خدمتکار و صدا زدم که براش غذا ببره حتی نمی خواستم صورتشم ببینم
خدمتکار رفت بعد چند مین صدای جیغ زدن اومد.
زود بلند شدم به سمت صدا رفتم
خدمتکار جلوی در همون اتاق بود و سینی غذا پرت شده بود زمین
π: چی شده چراااا داد زدی!!!؟؟؟
خدمتکار به اون سمت اشاره کرد
به اون طرف نگاه کردم که رونا رو بیهوش شده دیدم به سمتش با عجله رفتم که دیدم سوسک و موش ها روش بودن.........
شرط پارت بعد: ۳۱۰ تایی بشیم
۱۵ لایک
۱۴.۷k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.