The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
Part Two/پارت دو
♡°♡°♡°♡°♡°♡°♡°
من با آکیکو تو یه گروه افتاده بودم.کاملا غیرقابل پیشبینی بود.آکیکو اومد کنار من وایساد.بعد از اینکه همهی بچهها گروه بندی شدن،ایزاوا سنسه گفت که هر کدوم از گروهها برن و با فاصله از همدیگه دونفری مبارزه کنن.با آکیکو یه جایی رو انتخاب کردیم که باهم تمرین کنیم.مقابل هم،آمادهی مبارزه ایستادیم.
:با شمارش من،خیلی خب؟
با سر تاید کردم.آکیکو،از سه شروع کرد برعکس شمردن و وقتی به یک رسید،هردو حمله کردیم.میخواستم با یه انفجار بهش بزنم،اما جاخالی داد و جوری وایساد که دستهاش روی زمین بود.نمیفهمم چرا این کار رو میکنه.قطرات آب از زمین شناور شدن و هدف گرفتن.منو هدف گرفته بودن!با دستهام برای خودم سپر درست کردم که جلوی قطرات رو بگیرن.وقتی حس کردم که دیگه قطراتی که حمله کنن در کار نیست دستهام رو از جلوی دیدم برداشتم.آکیکو که قبل از سپر گرفتنم روبهروم بود،الان دیگه غیبش زده بود.اطرافم رو آنالیز کردم تا آمادهی هر نوع حملهای آماده باشم.هیچ نشانهای از حمله نبود؛ناگهان صدای یه پرش رو از پشت سرم شنیدم.برگشتم و آکیکو رو دیدم که بین زمین و هوا معلق بود و قطرات آب دور و برش جمع شده بودن.زود عکسالعمل نشون دادم و بهش شلیک کردم؛بهش خورد.قطرات آب به همراه آکیکو که بیحال بود سقوط کردن روی زمین.به سمت آکیکو هجوم بردم که بگیرمش؛سفت از آسمون افتاد تو دستهام.بیهوش نبود ولی انگار سرش گیج میرفت و یکم بیحال بود.قطرات آب رو احساس کردم که افتادن روی بدنهای هردومون.
:حالت خوبه؟
:آ...آره خوبم.ممنون.
:میتونی وایسی؟
:آره،بزارم زمین.
آروم اول پاهاشو گذاشتم زمین و بعد که تونست تعادلشو حفظ کنه دستهام رو از روی کمرش برداشتم.
:میشه یکم استراحت کنیم؟
:اوه،البته.
باهم رفتیم و جایی که قمقمههای آبمون رو گذاشته بودیم نشستیم.هر دومون تشنه بودیم برای همین یکراست قمقمههارو برداشتیم و آب خوردیم.
:میدونی،منو تو زمین تا آسمون باهم فرق داریم.
با چشم نگاهش کردم.
:از چه لحاظ؟
آبی که توی قمقمهاش مونده بود رو با کوسهاش بیرون آورد و توی زمین و هوا روی دستهاش معلقش کرد.
:خب،کوسهی تو آتیش و انفجاره؛و کوسهی من آبه.دقیقا متضاد همن.
به آبی که روی دستش معلق بود نگاه میکردم که از یه شکل عجیب به شگل عجیبتری تغییر میکرد.بعد از چند لحظه،آب معلق رو برگردوند توی قمقمهاش.
:خب،پاشو دوباره تمرین کنیم.وگرنه هم وقتمون هدر میره،و هم ایزاوا سنسه عصبی میشه.
بلند شدیم و تا وقتی که زنگ خورد و ایزاوا سنسه اومد و گفت بریم خودمون رو عوض کنیم،تمرین و مبارزه کردیم.
...
♡°♡°♡°♡
Part Two/پارت دو
♡°♡°♡°♡°♡°♡°♡°
من با آکیکو تو یه گروه افتاده بودم.کاملا غیرقابل پیشبینی بود.آکیکو اومد کنار من وایساد.بعد از اینکه همهی بچهها گروه بندی شدن،ایزاوا سنسه گفت که هر کدوم از گروهها برن و با فاصله از همدیگه دونفری مبارزه کنن.با آکیکو یه جایی رو انتخاب کردیم که باهم تمرین کنیم.مقابل هم،آمادهی مبارزه ایستادیم.
:با شمارش من،خیلی خب؟
با سر تاید کردم.آکیکو،از سه شروع کرد برعکس شمردن و وقتی به یک رسید،هردو حمله کردیم.میخواستم با یه انفجار بهش بزنم،اما جاخالی داد و جوری وایساد که دستهاش روی زمین بود.نمیفهمم چرا این کار رو میکنه.قطرات آب از زمین شناور شدن و هدف گرفتن.منو هدف گرفته بودن!با دستهام برای خودم سپر درست کردم که جلوی قطرات رو بگیرن.وقتی حس کردم که دیگه قطراتی که حمله کنن در کار نیست دستهام رو از جلوی دیدم برداشتم.آکیکو که قبل از سپر گرفتنم روبهروم بود،الان دیگه غیبش زده بود.اطرافم رو آنالیز کردم تا آمادهی هر نوع حملهای آماده باشم.هیچ نشانهای از حمله نبود؛ناگهان صدای یه پرش رو از پشت سرم شنیدم.برگشتم و آکیکو رو دیدم که بین زمین و هوا معلق بود و قطرات آب دور و برش جمع شده بودن.زود عکسالعمل نشون دادم و بهش شلیک کردم؛بهش خورد.قطرات آب به همراه آکیکو که بیحال بود سقوط کردن روی زمین.به سمت آکیکو هجوم بردم که بگیرمش؛سفت از آسمون افتاد تو دستهام.بیهوش نبود ولی انگار سرش گیج میرفت و یکم بیحال بود.قطرات آب رو احساس کردم که افتادن روی بدنهای هردومون.
:حالت خوبه؟
:آ...آره خوبم.ممنون.
:میتونی وایسی؟
:آره،بزارم زمین.
آروم اول پاهاشو گذاشتم زمین و بعد که تونست تعادلشو حفظ کنه دستهام رو از روی کمرش برداشتم.
:میشه یکم استراحت کنیم؟
:اوه،البته.
باهم رفتیم و جایی که قمقمههای آبمون رو گذاشته بودیم نشستیم.هر دومون تشنه بودیم برای همین یکراست قمقمههارو برداشتیم و آب خوردیم.
:میدونی،منو تو زمین تا آسمون باهم فرق داریم.
با چشم نگاهش کردم.
:از چه لحاظ؟
آبی که توی قمقمهاش مونده بود رو با کوسهاش بیرون آورد و توی زمین و هوا روی دستهاش معلقش کرد.
:خب،کوسهی تو آتیش و انفجاره؛و کوسهی من آبه.دقیقا متضاد همن.
به آبی که روی دستش معلق بود نگاه میکردم که از یه شکل عجیب به شگل عجیبتری تغییر میکرد.بعد از چند لحظه،آب معلق رو برگردوند توی قمقمهاش.
:خب،پاشو دوباره تمرین کنیم.وگرنه هم وقتمون هدر میره،و هم ایزاوا سنسه عصبی میشه.
بلند شدیم و تا وقتی که زنگ خورد و ایزاوا سنسه اومد و گفت بریم خودمون رو عوض کنیم،تمرین و مبارزه کردیم.
...
♡°♡°♡°♡
۷.۱k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.