سیاه و سفید(پارت1)
اولین روزی بود که چهار نوجوون اصلی داستانمون قراره هم دیگه رو ببینن به احتمال زیاد قراره برا همه روز خوبی باشه چون اولین روزیه که توی اموزشگاه مافیاهای مرگ درس میخونن
دازای:ای بابا به قران واجب نبود برم ولی چه کنم به مامان بابام قبل مرگشون قول دادم اخه اصن حوصله درس خوندنو ندارم بعدشم من اونجا تنهام هیچ دوستی ندارم ولی شاید راه خودکشی اونجا زیاد باشه
چویا:اصن درک نمیکنم از خونمون اون همه راه برم اونجا که با بقیه اشنا بشم همش تقصیر داداشمه اصن درکی از ادم نداره والا
اتسوشی:بالاخره یه ساله از یتیم خونه فرار کردم میتونم تو این اموزشگاه دوست پیدا کنم
اکوتاگاوا:فقط دلم میخواد یه نفر اونجا بهم احترام نزاره هفت جدابادشو میارم جلو جفت کاسه چشماش
بالاخره همه اماده شدنو رفتن اموزشگاه
(اموزشگاه)
چویا:خب اینجا کلاس منه
دازای:برو کنار کوتوله(بعد یه نگا به چویا میکنه)
چویا:به کی میگی کوتوله دراز
دازای:بروبابا
یهو اتسوشی یکی میزنه پس کله ی دازای
اتسوشی:هوی باهاش اینجوری حرف نزن
دازای:اون وقت تو کی این هستی
اتسوشی:هیچکس فقط ازش دفاع کردم
چویا:نیازی به کمک تو ندارم
(سرکلاس)
موری:خب بچه ها من معلم تونم تا اخرین روزی که اینجا درس میخونید میتونید منو موری سان صدا کنید
بچه ها:چشم
موری:خب دازای و چویا و اکوتاگوا و اتسوشی بغل هم میشینن
هرچهارتاشون رفتن میز اخر نشستن بعد یه نگا بهم کردن
چویا:ها تویی که پسره ی دراز
دازای:ای بابا بازم تو خب اره اسمم دازایه
اتسوشی:تو کیی
اکوتاگاوا:من اکوتاگاوا هستم
چویا:اها
موری:خب این چهار نفر ینی دازای چویا اتسوشی و اکوتاگاوا توی یه اتاق زندگی میکنن اتاق 267
چویا:قطعا امروز بدترین روز زندگیمه
دازای:فقط تو نیستی
(خوابگاه)
اتسوشی:پس اینجا اتاقمونه
اکوتاگاوا:خب من میگم کی کجا بخوابه
چویا:چرا
اکوتاگاوا:چون من بهتر و قوی ترم حالا حرف نباشه خب کله نارنجیه تو اینجا بخواب اون درازه تو تخت بغلیه این کوتوله بخواب و موسفید بغل درازه منم بغل مو سفیده
دازای:ای بابا
چویا:ظاهرا باید کنار هم بخوابیم
بعد چویا با جاذبه تختو گذاشت رو سقف ولی قبل اینکه بره اون بالا بخوابه دازای دستشو گذاشت رو شونه چویا
دازای:جالبه
بعد تختو افتاد پایینو شکست
اتسوشی:یا علی
چویا:چجوری اینکار رو کردی
دازای:من میتونم قدرتاتو غیرفعال کنم
چویا:ازش خوشم نمیاد
دازای:اونم از تو خوشش نمیاد
چویا:خب حالا اقای دراز من کجا بخوابم
دازای:نمیدونم رو زمین
چویا:من رو زمین نمیخوابم
اتسوشی:اقایون اجازه
دازای:بله
اتسوشی:چطوره پیش هم بخوابید
دازای و چویا:نه خیر(باداد)
اکوتاگاوا:ما هنوز اسمای هم دیگه رو هم نمیدونیم اون وقت میخواید باهم هم اتاقی بشیم
دازای:باشه باشه من دازای هستم خوشبختم
چویا:من چویا هستم خوشبختم
اتسوشی:من اتسوشی هستم خوشبختم
اکوتاگاوا:اسم منم که میدونید اکوتاگاوا
ذهن چویا:ظاهرا چاره ای نیس باید پیش تیربرق بخوابم
چویا:باشه باشه من پیش این یارو میخوابم
دازای:بله؟
چویا:همین که شنیدی
دازای:باشه بابا
بعدش دازای و چویا رفتن باهم رو تخت دراز کشیدن(تختا بزرگه البته)
یه دفعه دازای یه نگا به چویا کرد یکم سرخ شد
چویا:چه مرگته
دازای:هیچی هیچی
ذهن چویا:نمیدونم چرا ولی میخوام با این درازه دوس بشم به نظر ادم باحالی میرسه
چویا:میگم دازای میشه یه مدت دوس باشیم
دازای:چرا نشه
اتسوشی:خب میشه منم باهاتون دوس باشم
اکوتاگاوا:من چی؟
دازای:خب میتونیم چهارتامون باهم دوس باشیم
ببخشید بچه ها نتونستم سناریویه خیلی هیجان انگیز اضافه کنم اکثرا رمانام اولش همینه
دازای:ای بابا به قران واجب نبود برم ولی چه کنم به مامان بابام قبل مرگشون قول دادم اخه اصن حوصله درس خوندنو ندارم بعدشم من اونجا تنهام هیچ دوستی ندارم ولی شاید راه خودکشی اونجا زیاد باشه
چویا:اصن درک نمیکنم از خونمون اون همه راه برم اونجا که با بقیه اشنا بشم همش تقصیر داداشمه اصن درکی از ادم نداره والا
اتسوشی:بالاخره یه ساله از یتیم خونه فرار کردم میتونم تو این اموزشگاه دوست پیدا کنم
اکوتاگاوا:فقط دلم میخواد یه نفر اونجا بهم احترام نزاره هفت جدابادشو میارم جلو جفت کاسه چشماش
بالاخره همه اماده شدنو رفتن اموزشگاه
(اموزشگاه)
چویا:خب اینجا کلاس منه
دازای:برو کنار کوتوله(بعد یه نگا به چویا میکنه)
چویا:به کی میگی کوتوله دراز
دازای:بروبابا
یهو اتسوشی یکی میزنه پس کله ی دازای
اتسوشی:هوی باهاش اینجوری حرف نزن
دازای:اون وقت تو کی این هستی
اتسوشی:هیچکس فقط ازش دفاع کردم
چویا:نیازی به کمک تو ندارم
(سرکلاس)
موری:خب بچه ها من معلم تونم تا اخرین روزی که اینجا درس میخونید میتونید منو موری سان صدا کنید
بچه ها:چشم
موری:خب دازای و چویا و اکوتاگوا و اتسوشی بغل هم میشینن
هرچهارتاشون رفتن میز اخر نشستن بعد یه نگا بهم کردن
چویا:ها تویی که پسره ی دراز
دازای:ای بابا بازم تو خب اره اسمم دازایه
اتسوشی:تو کیی
اکوتاگاوا:من اکوتاگاوا هستم
چویا:اها
موری:خب این چهار نفر ینی دازای چویا اتسوشی و اکوتاگاوا توی یه اتاق زندگی میکنن اتاق 267
چویا:قطعا امروز بدترین روز زندگیمه
دازای:فقط تو نیستی
(خوابگاه)
اتسوشی:پس اینجا اتاقمونه
اکوتاگاوا:خب من میگم کی کجا بخوابه
چویا:چرا
اکوتاگاوا:چون من بهتر و قوی ترم حالا حرف نباشه خب کله نارنجیه تو اینجا بخواب اون درازه تو تخت بغلیه این کوتوله بخواب و موسفید بغل درازه منم بغل مو سفیده
دازای:ای بابا
چویا:ظاهرا باید کنار هم بخوابیم
بعد چویا با جاذبه تختو گذاشت رو سقف ولی قبل اینکه بره اون بالا بخوابه دازای دستشو گذاشت رو شونه چویا
دازای:جالبه
بعد تختو افتاد پایینو شکست
اتسوشی:یا علی
چویا:چجوری اینکار رو کردی
دازای:من میتونم قدرتاتو غیرفعال کنم
چویا:ازش خوشم نمیاد
دازای:اونم از تو خوشش نمیاد
چویا:خب حالا اقای دراز من کجا بخوابم
دازای:نمیدونم رو زمین
چویا:من رو زمین نمیخوابم
اتسوشی:اقایون اجازه
دازای:بله
اتسوشی:چطوره پیش هم بخوابید
دازای و چویا:نه خیر(باداد)
اکوتاگاوا:ما هنوز اسمای هم دیگه رو هم نمیدونیم اون وقت میخواید باهم هم اتاقی بشیم
دازای:باشه باشه من دازای هستم خوشبختم
چویا:من چویا هستم خوشبختم
اتسوشی:من اتسوشی هستم خوشبختم
اکوتاگاوا:اسم منم که میدونید اکوتاگاوا
ذهن چویا:ظاهرا چاره ای نیس باید پیش تیربرق بخوابم
چویا:باشه باشه من پیش این یارو میخوابم
دازای:بله؟
چویا:همین که شنیدی
دازای:باشه بابا
بعدش دازای و چویا رفتن باهم رو تخت دراز کشیدن(تختا بزرگه البته)
یه دفعه دازای یه نگا به چویا کرد یکم سرخ شد
چویا:چه مرگته
دازای:هیچی هیچی
ذهن چویا:نمیدونم چرا ولی میخوام با این درازه دوس بشم به نظر ادم باحالی میرسه
چویا:میگم دازای میشه یه مدت دوس باشیم
دازای:چرا نشه
اتسوشی:خب میشه منم باهاتون دوس باشم
اکوتاگاوا:من چی؟
دازای:خب میتونیم چهارتامون باهم دوس باشیم
ببخشید بچه ها نتونستم سناریویه خیلی هیجان انگیز اضافه کنم اکثرا رمانام اولش همینه
۶.۱k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.